- حالا كه لباس هارا جمع كردي براي منم جمع كن
- آماده شدم و رفتيم.سوار ماشين شديم و راه افتاديم.
- عزيزم هنوز دلخوري؟
- نميدونم.انتظار داشتم بعد اين مدت يك جور ديگه همديگر را ببينيم.نه اينكه بياي بگي اين زنمه!
- رفتم تا آن برنامه ها و اجرا شدن آنها را امضا كنم.اما كار درست و قانوني نبود.مخالفت كردم.آنها شروع كردند به تهديد كردن كه تو را اذيت مي كنند.من روي حرفم پافشاري ميكردم.واسه ترساندنم.چند وقتي را توي يك چهار ديواري حبسم كرده بودند.بعد دو ماه در باز شد.ساخت ان ويروس لعنتي را دوباره بهم پيشنهاد دادند.اين بار ميخواستند تو را اذيت كنند.ترسيدم.دلم ميگرفت.همش به فكر تو بودم.كه كجايي؟چيكار ميكني؟
وقتي پيشنهادشون را قبول كردم من را با مهناز اشنا كردند.و گفتن بايد با هم صحبت كنيم ما هم توي كافي شاپ بوديم كه مهناز به من گلي ميدهد و ...خلاصه كنم حرف و برات عزيزم؛همين طوري پيش رفتند تا مجبور به ازدواج شدم.حرفاشون را كه قبول ميكردم.خيالم از بابت تو راحت ميشد.اما از اينكه بفهمي و ناراحت بشي يك لحظه آرام نمي گرفتم.آن روز ازشون خواستم تا به دو نفر زنگ بزنم.اول به امير تماس گرفتم تا به سياوش بگه برات يك انگشتر و گل بگيره و بعد هم كه به خودت زنگ زدم.بخدا گيج و مبهوت مانده بودم كه بايد چيكار كنم.
يك سال سا خت ان ويروس ها و برنامه ها طول كشيد .ديگه طاقت نداشتم .فكر تو يك لحظه آرامم نميگذاشت.
هر روز تحت نظر آنها بودم.حتي از ترس انها نميتونستم بهت زنگ بزنم كه نكنه اذيتت كنند.حتي پنج دقيقه براي خودم نبودم تا نماز بخونم.مهسا جان من فقط يك بار با مهناز...
مهساااااااا....و اخرين چيزي كه شنيدم صداي بوق ماشين بود.چشمانم را كه باز كردم روي تخت خوابيده بودم.مرتضي كنارم بود.
- چطوري مهسا؟خوبي؟
- به نظر نمياد خوب باشم!
- همش تقصير بهروز هست
- بهروز كي هست؟
- برادر مهنازهست.لعنتي همه جا آدم دارد.احتمال زياد تصادف هم برنامه ي انهاست.
- تا وقتي مطمئن نيستي چيزي نگو .تو كه طوريت نشده؟
- نه فقط يك دست ناقابل شكوندم!
- ايشالا زود خوب ميشي.
خواستم بلند بشوم و روي تخت بنشينم.احساس سنگيني كردم.يكم صبر كردم.دوباره تلاش كردم.پاهام حركت نميكرد.
- مرتضي...مرتضي..من چم شده؟چرا پاهام را حس نميكنم؟
- چيزي نيست عزيزم....ايشالا زود بلند ميشي.
- يعني چي؟من نميتونم تكان بخورم چي شده؟
- از دكتر بپرس من نميدونم
از نظر دكتر ها من ديگه نميتونستم راه برم.
خدايا من چه گناهي انجام دادم كه اين سرانجام من است؟!خدايا من كجا اشتباه كردم؟خدايا من مگه چند سالمه؟من تازه بيست و دو ساله شدم.خدايا يعني چي كه نميتونم راه برم؟آخه خانم دكتر اين درست نيست.
- نا اميد نباش ايشالا با جلسات فيزيوتراپي بهتر ميشي
- يعني چي آخه
مرتضي:مهسا آرام باش.تو ميتوني دوباره راه بري.اين ها همش حرفه.
اشكام ريخت.چرا اين ها بهم احساس ترحم داشتند.چرا ميخواستن من اميدوار باشم.
دوهفته بعد از مرخص شدن از بيمارستان به مرتضي گفتم:
من به اين اميد كه شايد روزي بتونم راه برم ميخواهم زندگي كنم.اين يك اميد و آرزوهست.اما بهتر از نبودش هست.مرتضي جان تو خيلي وقت داري.تو كه نميتوني به اين اميد باشي كه شايد من خوب شدم.زندگي ات را تباه نكن.تو خيلي فرصت داري عزيزم.تو هنوز سني نداري بازم ميتوني ازدواج كني با هر كس كه دوستش داري.به من فكر نكن.من ميگم شايد يك روزي خوب شدم.توي اين مدت هم درسم را ميخونم.تو كه نميتوني سركار نري،ازدواج نكني،تازه بچه دار هم نشي!پس من به درد نميخورم.خواهش ميكنم.يك بار به حرفم گوش كن.
- مهسا به اين زودي نا اميد شدي؟تو دوسال پاي من وايستادي فكر ميكني من نميتونم صبر كنم تا هر موقع كه خوب بشي من پيشتم.چقدر سنگ دلي.اينجوري حرف ميزني.اشك هاي من و در نيار.
- ولي مرتضي نميخواهم پشيمان بشي.
- نكنه از من بدت مياد كلك !
- نه عزيزم.نميخواهم يك روزي برگردي و ببيني دير شده و منتش روي سر من بمونه.
- نه عزيزم من هيچوقت تو را تنها نميذارم.ديگه از هم جدا نميشيم.بهت قول ميدهم.
چند ماهي گذشت اما من وضعم همان طور بود نه بهتر ميشدم نه مي مردم.!از اين دنيا كنده نميشدم.
زن عمو هاي مرتضي ،توي گوشش مامان و باباش ميخوندند كه اين بچه ندارد.زنش سالم نيست.ولش كنه.ميخواهد چيكار؟!
اين حرف ها را مريم بهم ميگفت.حساب كار دستم بود خودم ميدانستم اين اتفاق ها مي افتد.مريم كه رفت من باز تنها شدم.جلوي آينه رفتم.خداي من.چقدر صورتم داغون بود.اما صورت الا به چه دردم ميخورد.؟!اما نه.نبايد خودم و اينطور ژوليده نشان بدم.
مرتضي به خانه امد.تازه توي آموزشگاهي شروع به كار كرده بود.من توي آشپزخانه بودم.من بايد كار هاي خودمون را انجام ميدادم.ظرف را پر از آب كردم.خواستم كمي بلند بشم تا روي اجاق بگذارم و از كابينت ديواري ماكاراني بردارم.اما پاهام قدرت هيچ كاري را نداشتند.افتادم.دلم شكسته بود.گريه ام گرفت.مرتضي به آشپزخانه امد و من و بلند كرد و گفت ولش كن عزيزم.فداي سرت.
ديگه بهم ريخته بودم.مرتضي ولم كن.بذار خودم بلند بشم.بذار اين ها كه ريخته روي زمين را جمع كنم
- مهسا اذيت نكن.من جمع ميكنم.
- نه من بايد جمع كنم.تو از سر كار آمدي خسته اي.بايد بشيني و تلوزيونت را ببيني.منم ميوه و غذا را آماده كنم.صدات كنم.بياي شام بخوريم نه اينكه گند بزنم و تو بخواهي مرتب كني.شروع كردم به گريه كردن.
- مهسا جان .تو كه اينقدر ضعيف نبودي.تو ميتوني بلند بشي.بعدشم مگه تو نميگفتي كه زن خانه نيستي و از آشپزي خبري نيست الان چي شده؟پاشو دختر گنده خجالت داره.
- د مشكل همينه نميتونم بلند بشم.ولم كن
عزيزم داري شورش را در مياري
نظرات شما عزیزان: