رمان بارونی عشق

و عشق نه اینکه قدم زدن زیر بارون توی یه روز پاییزی....عشق یعنی بودن توی قلب هم حتی تو قبر....اخ که چقدر دوریم عزیزم


sms.

روی قلبی نوشته بودن شکستنی است مواظب باشین

ولی من روی قلبم نوشتم شکسته است ، راحت باشید . . . !

 

 

یادم نرود که :

من تنها هستم ، اما تنها من نیستم . . . .

 

 

 

روزی می شود که برگ برنده ات دل می شود

اما تو دیگر حاکم نیستی . . .

 

.

.

.

اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد

بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد . . .

.

.

.

دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن که من از آوارگی بی تو بدون میترسم  . . .

.

.

.

درود بر آدم های خوب ، آنها که در اندیشه ی دیگران تصویر زیبا می نگارند  . . .

.

.

.

عشق یعنی وقتی هزار دلیل برای رفتن هست

هنوز دنبال یه بهونه‌ای که بمونی . . .

.

.

.

چمن ها بی تو زیبایی ندارد / بهار و گل دلارایی ندارد

فریب کَس نخوردم جز تو ای یار / که دیگر کَس فریبایی ندارد . . .

.

.

.

احساس تو طروات باران است / بر زخم شکوفه های گل درمان است

هروقت که در هوای تو میچرخم / انگار نفس کشیدنم آسان است . . .

.

.

.

تو این  “مـــَــن ها “  را از خودت  “مــِـن‌ها”  کن

من میـمیرم برای باقی مانده ات . . .

.

.

.

 تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

 آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .

.

جمعه 7 تير 1392برچسب:,

|
 
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...

اینم یه داستان کوتاه دیگه....
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


 

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...

 

ایـــــــــــــــــــــنم یه داستان کوتاه...نامردین اگه نظر ندینا

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با

خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با

ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه

دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله

خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.

بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی

خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره

ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی

دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه

می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود

خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با

دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سكوتی میانشان

حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم

سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم

حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم  میانشون بود

بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و

دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ،

عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی

ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به

همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله

بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور

ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه

حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا،

رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت

رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به

 بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری

ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم

  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان

انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره

ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه

دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور

خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور

ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افكار شد و تصمیم

گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه

بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی

جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن

ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست

از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده

جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی

بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله

انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم

شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین

آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد

وسیگاری روشن كرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش

خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز

كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت

ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا

این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا

باهام بازی كردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر

معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكترو

گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در

حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش

دعوت می كرد بعد  از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا

شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف

تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش

یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا

سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم

 برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون

حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دكتر گفت: اون می

خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

بازم میگم نظررررررررررررررررررررر یادتون نره

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
ساز مخالف

به سیــــــــــــــــــــــــم آخر…

 

ساز میزنم امشــــــــــــــــــــــــب…!

 

به کوری چشم دنیــــــــــــــــــــــــا….

 

که ســــاز مخالــــــــــــــــــــــــف

 

 میزنــــــــــــــــــــــــد…

 

با من...!

*****************************

 

 

جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

 نایت اسکین
شايد نوازش نسيم
باران نم نم مي باريد و از پشت پنجره كوچه را مي ديدم در انتهاي اين كوچه خاكي غروب زيباي آفتاب بود و بوي نم خاك به مشام مي رسيد .احساس كردم قلبم كشيده ميشود
صداي خشن رعد و برقي مرا از پنجره دور كرد .روي صندلي چرخ دار خودم نشستم و به آن پنجره خيره شدم .صداي در اتاقم مرا به خود آورد
-            بفرماييد
-            سلام خسته نباشيد
-            سلام سلامت باشين
-            خانم دكتر.جواب آزمايش را آوردم نشان بدم
-            بله ،خواهش ميكنم
بعد مدت كوتاهي گفتم:خب...خوبه عاليه!تبريك ميگم مشكلي نيست فقط ورزش وتغذيه مناسب هرگز نشه فراموش!
-            واقعا!ممنون.مرسي
-            خواهش ميكنم
-            با اجازه
دوباره در بسته شد.احساس سوزش شديدي در قلبم كردم باز به سمت پنجره نگاه ميكردم كه باز هم صداي در بود كه مرا به خودش آورد.در همون حالت گفتم بفرماييد
-            سلام
-            سلام بفرمايين
-            خوب هستين؟خسته نباشين!
-            چرخي زدم و برگشتم واي خداي من!مرتضي بود.شوكه شدم در همون حال گفتم ممنون.سلامت باشين بفرماييد.
-            راستش يكم احساس درد توي ناحيه قفسه سينه دارم كه با سوزش شديدي همراه هست.
-            براتون آزمايشي مينويسم نتيجه را برام بيارين
-            بله حتما
-            دفترچه را گرفتم و خود نويس را برداشتم تا آزمايشي را براش بنويسم يك لحظه به فكر فرو رفتم.اما زود به خودم اومدم و براش ازمايشي نوشتم
-            - خانم دكتر...
-            بله؟
-            هيچي...
نوشتم و دفترچه را بهش دادم از اتاق خارج شد و من گوشي را برداشتم و گفتم ديگه كسي را راه نديد
قلبم هنوز سوزش داشت.سرم را روي ميز گذاشتم و گفتم ياد دوران گذشته،دوران دبيرستان بخير....
مثل هميشه سر كوچه از مريم خداحافظي كردم و به خانه رسيدم كيفم را گشتم اما كليدم نبود.زنگ در را به صدا در آوردم
امير در را باز كرد و گفتم به سلام آقاي داداش.!
-سلام آبجي ما!
-چطوري؟
اون موهارا نذاري تو يه وقت!
-            اي برادر گرامي!كو مو؟!
-            .....
-            اه ول كن
-            با من كل كل نكن خير سرمون برادر بزرگيما
-            چشم برادر بزرگ
به وسط حياط رسيدم باز صداي مامان پير بلند شده بود كنار حوض بود و ميخواست براي نماز ظهر وضو بگيرد.رفتم پشت سرش و يكدفعه داد زدم :به..سلام پير ماما..چطوري؟
در حالي كه عصايش را بلند ميكرد گفت:پير ماما و...
-چشم بابا...مامان پير...!
دختر تو كي ميخواي مثل همه رفتار كني؟اخه تو چرا....؟
-            پير ماما من كه همه نيستم....
بعد رفتم و مثل هميشه كيفم و انداختم توي راهرو و يواش رفتم آشپزخانه .
مامان داشت آش را هم ميزد .نمكدان را برداشتم و رفتم بالا سر غذا داشتم نمكدون را خالي ميكردم كه مامان با ملاقه زد رو دستم .بچه چيكار ميكني؟!
-            سلام بر مامان گل خودم!
-            تو نميتوني يك بار درست سلام كني؟!
-            نه...نه...
رفتم توي اتاقم و لباسم را عوض كردم و روي تخت انداختم و نشستم
صداي در خونه بلند شد.
"امير...امير...پاشو مگه نميشنوي؟زنگ ميزنند "اين صداي مامان بود
امير:مامان به مهسا بگو.
از توي اتاقم داد زدم اگه دوستاي شما بودن چي بگم؟الان ميرم
-            لازم نكرده خودم ميرم
-            هه هه ديدي رفتي
-            دختره ي....صبركن الان كه ميام
امير رفت و در را باز كرد
-            سلام آقا امير
-            سلام مريم خانم خوبين؟
-            ممنون.مهسا هست؟
-            آره بيا تو
-            نه.مرسي.بگين بياد دير شد
نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-            كجا؟
-            كلاس ديگه
-            چه كلاسي؟
-            آقا امير يعني شما نميدوني خواهرت زبان ميخونه!!!
-            آره اهان!حواس نميذاره كه...
در حالي كه از گردن امير آويزان بودم گفتم مريم جون داداش ما تا حالا دختر نديده و با دختر جماعت حرف نزده ،روش نميشه."منو از گردنش پايين آورد و گفت :بيا پايين دختر گنده!بيا برو سر كلاست
-            باشه داداشي
-            صبر كن مهسا
-            چيه؟
-            چرا اينقدر صورتت و روغني كردي!پاك كن
-            امييييييير؟
-            بفرما؟
-            نه ديگه!
-            برو گمشو مهسا
-            خداحافظ داداشي
-            به سلامت عزيزم
رفتيم سر كلاس
-            هاي تيچر!
-            هاي؟هاي و زهر مار!
-            ا....چرا استاد؟
-            كجا بودين؟چرا دير كردين؟
-            "ساري"استاد(متاسفم به انگليسي!)
محمد داد زد :نه استاد دروغ ميگن
همه به محمد نگاه كرديم كه گفت:بله؟مگه چيه؟من خودم ديدم تو چالوس بودين!!نه ساري1!!
همه خنديديم و رفتيم روي صندلي هامون نشستيم
محمد گفت خب...كلك كجا بودي؟
-            پيش رفيقم.
-            ميگم هفت قلم آرايش كردي!
-            خفه شو
-            چشم.جدي ميگي؟
-            خفه شو را آره اما پيش رفيق بودنمون و نه بابا.
-            خيلي زرنگي دست پيش ميگيري و پس ميزني.!
-            تا دلت بسوزه!
-            اوف....اوف...
-            چيشد؟
-            دلم داره ميسوزه!
-            مسخره.
-            مهسا دوستت دارم
-            ولي من ندارم
-            مرسي.
-            خواهش...
معلم گفت ساكت
-            چشم
بعد از كلاس .از موسسه بيرون امديم.يك ماشين بوق آهسته اي زد توجهي نكرديم اما مريم گفت مهسا مرتضي هست بيا بريم
-            نه من نميام
-            بيا ديگه
-            ولي..
كار از كار گذشته بود و من توي ماشين بودم.
-            سلام آقا مرتضي
-            سلام از ماست.خسته نباشين
-            سلامت باشين
مريم:بريم بستني؟
گفتم نه دير ميشه
مريم:مرتضي تو يه چيزي بگو
-            من حرفي ندارم مهسا خانوم مياين؟
يه چشم غره به مريم رفتم كه مريم گفت بريم داداشي
رفتيم توي يك كافي شاپ و بستني سفارش داديم .يك لحظه چشمم به امير افتاد كه ما را نگاه ميكرد نگاهم را دزديدم .امير سر ميز آمد و گفت:به به....داداش مري!چطوري با مرام!
-            سلام آقا امير بفرما بنشين
-            سلام داداشي
مريم: سلام اقا امير
سلام.و سلام بر آبجي ما.تو نميگي مامانينا نگران ميشن
آره راست ميگفت.اصلا به فكرم نبود
زنگ زدم خونه.مامان پير گوشي را برداشت
-            الو...
-            بخور پلو..
-            مهسا؟كجايي؟
-            سلام پير ماما .چطوري؟
-            پير ماما و زهر مار.
-            ا..نگران شدين؟
-            بله گفتيم بردنت راحت شديم.
-            نظر لطفتونه!
-            پيرماما....مامان كجاست؟
-            همين جاست...گوشي..
-            پيرماما...
-            زهر مار به من ربطي نداره
-            چشم ببخشيد مامان بزرگ .مامان و اروم كنا.
-            دختره ي پر رو باشه.
-            مرسي پير ماما.
-            اصلا الان بهش ميگم
-            غلط كردم ..نه مامان جون...نگو
-            خداحافظ
-            باي باي

 

نایت اسکین

نظـــــــــــــــــر یادتون نره

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

روبه امير كردم و گفتم:خب امير آقا اينم مامانينا
آره؟
-            اره...
-            بلند بشين بريم ديگه ؟
-            بعد همگي به پارك رفتيم بيچاره مرتضي!به مريم ميگفتم مريم اين مرتضي چقدر ساكته واي رو عصابه خيلي هم خشنه.خدا بيامرزتت!
-            اي مهسا جون...
-            جون..
-            هيچي باب افسوس
بعد رفتيم خونه مامان داشت روي پله ها بالا و پايين مي رفت رفتم كنارش وگفتم سلام بر مادر ..
دستش و بلند كرد كه گفتم"اوه..ترمز...ترمز....اين چه وضعه استقباله؟ميدونم دلتون تنگ شده بود.
بغلم كرد و گفت "خب دختر خوشگل بگو ميري تا غروب بيروني ما هم بدونيم يعني ما بايد از پير ماما بشنويم.يكدفعه داد زدم مامان جون..ماماني...بيا ببين عروست چي ميگه!چطوري صدات ميكنه! ميگه پير ماما...
مامان:مهسا....شر...
پير ماما آمد و گفت بله ديگه مادر و دختر و....و غر زدن را از سر گرفت!رو به مامان كردم و گفتم بهتره من زحمت و كم كنم.
امير هم داشت نگاه ميكرد كه چطوري خودم و از مخمصه نجات دادم و ان ها را به جون هم انداختم .يكدفعه انگار كه بهش شوك داده باشن يادش افتاد ميخواد منو بزنه!رفتم توي اتاق اما دير شده بود اونم پريد توي اتاق و دستام و گرفت و گفت:خب !حالا گيرت آوردم.خودت بگو چطوري مجازاتت كنم؟
-            مجازات؟
-            بلللللللللله!
-            چرا؟
-            "چ" چسبيده به "را "
چشمام و بستم و گفتم هوم...
كه پيشاني ام را بوسه زد و گفت مهسا تو ادمو سكته ميدي!چرا با مرتضي بيرون رفتي؟
من نرفتم به زور رفتم.
-            يعني به زور بردنت؟
-            نه يعني روم نشد بگم خجالت ميكشم!
-            تو و خجالت؟
دستام و ول كرد يكدفعه پريدم روش و انداختمش روي تخت و روش افتادم!
-            مهسا برو كنار
-            كه بزني؟
-            آره اگه خودت بري به نفعته1
مامان امد توي اتاق و با اخم گفت :بلند بشيد بچه هاي بي حيا..بلند بشين ببينم
امير و مرتضي با هم دوست هستند .امير چهار سال از من بزرگتره و ما هم خواهر و برادريم هم دوتا دوست صميمي
صداي زنگ خونه دوباره آمد .پيرماما در را بازكرد فاطمه خانم بود.مادر مريم و مرتضي.
آمد و با مامان و پير ماما صحبت ميكرد امير بيرون رفت و منم نشستم تا تكاليفم را انجام بدهم.كه شنيدم ميگفت چشم ما فردا شب با حاج آقا مزاحم ميشيم
مامان:اختيار دارين شما مراحميد .اين حرفا چيه.!
اهميتي ندادم تا اينكه فاطمه خانم رفت و با صداي بسته شدن در انگار ابي را روي سرم ريخته باشن.چي؟فردا شب با حاج آقا مزاحم ميشيم؟؟يعني چي؟
شب وقتي بابا امد خونه همه توي حياط نشسته بودند
مامان:امروز فاطمه خانم آمده بود
-            اين كه طبيعي
-            نه....واسه خواستگاري فردا شب اجازه ميخواستن
چايي پريد تو گلوي آقاجون.و گفت واسه چي؟
-            گفتم كه...
-            صداي در امد.امير بود .رفت و كنار انها نشست
-            واسه خواستگاري ديگه
امير:كيا؟كجا؟كي؟كدوم بي عقلي؟
مامان:درست حرف بزن امير
امير:راست ميگم كدوم ناقص العقلي مهسا را ميخواد؟يا نه...حتما قضيه چيز ديگه اي است
بابا:امييييييييييير؟!
امير:چشم...كي مامان؟
-            مرتضي
-            هان؟خودش خواسته؟
-            مثل اينكه خودش ميخواد
حالا باز خوب بود امير عقلش رسيد بپرسه.خيالم راحت شد منم مرتضي را دوست داشتم يه پسر مهربون و خشن و خوش چهره و همه چي تموم البته واسه ازدواج.
پيرماما:مرتضي هم آشناست و هم خانواده دار و با تحصيلاته و هم شغل داره و خونه و زندگي و ماشين.در كل پسر خوبيست.
بابا:آره پسر خوبيه حالا بيان ببينيم خود مهسا چي ميگه.
پيرماما:آره خوبه هم جوونا از گناه دور ميشن هم ميتونيم بگيم...چيز بگيم يه مدت عقد كرده بمون كه....آره...
امير:ببخشين من برم بخوابم
صداي در اتاق منو به خودم آورد نشستم پشت ميز تحرير و گفتم بيا
-            سلام عروس خانم
-            سلام.چي؟
-            وانمود نكن كه هيچي حاليت نيست من كه ميدونم گوش ميدادي.
-            نخير
-            مرتضي ميخوادت.
-            هه...پس گلوش گيره...
-            دختره پر رو
-            چيه؟الان ميخواي رنگ و وارنگ بشم؟!
-            نه حد اقل...
-            مرتضي پسر خوبيه ؟
-            آره عاليه و همه چيز داره اما..
نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

قلبم داشت واي ميستاد نكنه اون چيزي بدونه كه مامانم و بابا نميدونن و نظرشون عوض بشه واي خدا...
بجز چي؟
بجز عقل كه....
مداد و پرت كردم سمتش
-            خب چرا ميزني
-            از گفتن اين حرف كه" راجع به شوهرم درست صحبت كن."
خجالت كشيدم و سرم و پايين انداختم و گفت
بچه پررو...هنوز هيچ خبري نيست شوهر شوهر كرده....
ببخشيد....امير تنهام ميذاري؟
-            چشم
چقدر دوست داشتم مريم را ببينم .شب را با شمردن ستاره ها سپريش كردم . به زور خوابم برد.صبح به صداي زنگ گوشي بلند شدم اين يعني ساعت هفت شد و بايد بلند بشم!
آماده شدم و سركوچه رفتم اما مريم نبود روم نشد زنگ خونشون را بزنم تنها به مدرسه رفتم و به شب فكر ميكردم
اون روز مريم مدرسه نيومد
بعد مدرسه رفتم خونه و كليد و انداختم توي قفل در.پير ماما داشت گلدان ها را آب ميداد و مامان خونه را مرتب ميكرد خيلي ساده سلام كردم و رفتم توي اتاقم
امير گفت:مامان اين مهسا داره شوهر ميكنه عقلش داره كامل ميشه .با اين حرف امير برگشتم و پريدم روش و گفتم داداش تو يه روز به ما كار نداشته باشي روزت شب نميشه.!
مامان:مهسا اونو ول كن برو تا ظهر هر كاري داري انجام بده و بعد به ماهم كمك كن و اماده شو.
رفتم توي اتاق و كامپيوتر را روشن كردم و موسيقي گذاشتم .لباس هام را عوض كردم و به رخت آويز اويزان كردم.
و اتاق را مرتب كردم و ميوه ها را شستم و وسايل را آماده كردم.
ساعت سه بعد از ظهر بود و من شروع كردم تا تكاليفم را انجام بدم ساعتي گذشت و رفتم تا دوش بگيرم و تا يك ساعت جلوي آيينه روي تيپ و قيافم كار ميكردم .من رنگ هاي ضد هم را خيلي دوست دارم .غروب بود و همه چيز مرتب بود.گوشي را به شارژ زدم و دوباره جلوي اينه رفتم .اما از لباس هام راضي نبودم دوباره عوض كردم.شلوار لي مشكي.تونيك سفيد و قرمزو شال سفيد را پوشيدمو عطر مورد علاقه ام را زدم يعني با عطر دوش گرفتم .هي وضعم بد نبود موهام و شانه كردم و خط چشمي كشيدم و يكم خرت و پرت هم توي دستام انداختم .راضي نبودم از وضعم اما خب چيكار كنم!خواستگاريه نه عروسي تازه وقتي هم نمونده بود تا دوباره عوض كنم.امير آمدصداش بلند شد مهسا ينجوري؟
آره ،مگه چيه؟
با چادر ديگه ،يادم نبود
هان؟
چادر
امير خواهش ميكنم اذيت نكن
مامان مهسا اينطوري ميخواد بياد....مامان....
اصلا به تو چه
مامان:چتونه باز شما به هم مي پريد
امير :اين با اين وضع نياد ها
مامان:نه ميخواد چادر بپوشه
بعد هم از اتاق بيرون رفتن اين يعني اينكه من مجبورم چادر بپوشم
خيلي زود شب شد و من داشتم آهنگ گوش ميدادم كه صداي در اومد.دلم ريخت .يعني امدند!امير و بابا رفتند و در را باز كردند .مامان چادرش را پوشيد
در اتاقم را باز كرد و گفت اون ضبط و خاموش كن.صداش و كم كردم و رفتم جلوي آينه و از استرس كلي با ادكلن دوش گرفتم.يه مدت كوتاهي گذشت و مامان امد و گفت بيا چايي را ببر
-            نه
-            چي نه؟
-            مامان چايي را خودت ببر
-            پس ميوه را بيار
-            باشه

نایت اسکین
-            چند دقيقه بعد من رفتم وميوه هايي را كه از قبل چيده بوديم را برداشتم و چادرم را پوشيدم و وارد اتاق شدم و سلام كردم
-            سلام دختر قشنگم
بشقاب ها را چيدم و ميوه را جلوي حاج آقا و فاطمه خانم گرفتم و بعد هم جلوي مرتضي گرفتم .كه فاطمه خانم گفت :دخترم بيا كنارم بشين .رفتم و كنار فاطمه خانم و مامان نشستم و بعضا زير چشمي به مرتضي نگاه ميكردم و ميفهميدم اونم منو ديد ميزنه!
بابايي و حاج آقا گفتن اگه اجازه بدين اين دوتا جوون با هم حرف بزنند.كه بابا گفت دخترم آقا مرتضي را راهنمايي نميكني؟!
بلند شدم و جلوتر از مرتضي رفتم به اتاق و به داخل اتاق دعوتش كردم.رفتيم و روي مبل نشستيم و بعد يك سكوت كوتاه كه ديدم مرتضي زياد خجالت ميكشه بهش نگاه كردم و گفتم سلااام!
واي كلي خجالت كشيدم آخه دختر خودتو كنترل كن حتما بايد چيزي بگي؟!!!
مرتضي:سلام از بنده است!
يكم خنديديم و گفت:من خنده ي قشنگت و دوست دارم.
-جدي؟لطف داري!
- واقعا.حالا من نظراتم و بگم يا شما ميگين/
- شما بفرما.هرجا مخالف بودم ميگم!
چشم.بذاريد چيزايي كه واسه يه دختر و پسر خيلي مهمه را بگم.
سكوت كردم و ادامه داد.
به نظر من شما يه دختر ايده ال هستيد و روابط عمومي بالايي داريد و زير سلطه كسي نميرين.واين خوبه؛من نميگم ماديات مهم نيست ولي معنوياتن مهمترين چيز هست. از ماديات من توي اين دنيا يك معلم هستم و حقوق مناسبي هم دارم و وسايل مورد نياز شروع يك زندگي را دارم اما چيزهاي مهمتري كه گفتم اينه كه دوست دارم خانم مهربون،با اخلاق،صبور ،تحصيل كرده و با حجاب داشته باشم .كه با خصوصيات شما تا حدي مطابقت داره.حالا شما بفرماييد

 


نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!

 

-            ممنون.نظراتتون كاملا درسته و مخالفتي ندارم.من هدف هاي بزرگي دارم و خيلي هم رويايي نيستن و بايد به همه ي اهدافم برسم و دوست دارم اگه حالا كه به اهدافم نزديك ترم همسر آينده ام مخالفتي نداشته باشه و بهم كمك كنه.؛براي من "نشدي " وجود ندارد .و اينكه تا انجا كه خدا كمك كند سعي ميكنم چهار چوپ هر چيزي را كه مي پذيرم و نسبت به هر كاري كه تعهدي دارم عمل ميكنم.و اينكه من بايد سركار برم.شما مشكلي ندارين؟
-            البته كه نه،من كه گفتم
-            بله گفتيد
-            خب از خودم بپرسين!
-            شما وضع مادي مناسبي دارين اما از خصوصيات اخلاقيتون چيززيادي نميدونم.زود عصباني ميشين؟عصبانيتتون چقدر طول ميكشد؟ماهتولدتون؟
-            روانشناسي قبل ازدواج..!!ببخشيد.عصباني وقتي ميشم كه يك موضوعي واقعا عذابم بده،خيلي طول نميكشه،البته اگه دلخور نشم.من متولد ارديبهشت هستم.
-            منم همين طورهستم نبايد ناراحت بشم ،زود عصباني ميشم و آتيشم زود خاموش ميشه،دير مي رنجم اما اگه برنجم دلم سخت درست ميشه،و با همه هم دوستانه برخورد ميكنم
-            خب پس خيلي عاليه.تولد شما ؟
-            ارديبهشت
چند دقيقه اي به سكوت گذشت و مرتضي گفت:يك سوال بپرسم؟
-            بفرماييد
-            نظرتون درباره ي من چيه؟
-            خب...ويژگي هاتون خوبه.
-            نه منظورم اينه كه...
-            ميوه بفرماييد
-            ممنون.درحالي كه سيبي را در دست گرفته بود گفت خواهش ميكنم فكر كنيد و جواب بديد و اين و بدانيد اگه با اين گستاخي ميگم براي اينه كه من از خيلي وقت پيش شما را در نظر داشتم اما نميتونستم چيزي بگم .من واقعا دوستتون دارم.سرش را پايين انداخت و يكم سرخ شده بود و گفت از اين احساساتي بودن نفرت دارم
-            احساساتي بودن خيلي هم بد نيست.سرم را به زير انداختم و به حرفاش فكر ميكردم.
-            شما سوالي نداري؟
-            نه.همه چيز و كامل و كافي گفتين.
-            پس با اجازتون .واز اتاق خارج شد و بعد از دقايقي رفتند.
دوست داشتني بود.خيلي نگذشته بود دلم براش تنگ شده بود اما به خودم گفتم مهسا؟خودتو كنترل كن !
خيلي راحت قلبم و به تصرف خودش در آورده بود.مامانم امد توي اتاق و روي تختم نشست و گفت:خب!دخترم.چي ميگي؟
-            هر چي شما و بابا بگين
-            آخه تو مگه گوش ميكني؟
-            آره
-            من كه ميگم نه
-            چرا؟
-            قرار شد هرچي ما بگيم.
-            دليلتون چيه؟با دليل
-            از دست تو
-            نخير
-            چي؟
-            دوستش دارم
-            عجب بابا.صورتمو بوسيد و گفت مباركت باشه!
سه شنبه ميان واسه بله برون!دل توي دلم نبود استرس تمام وجودم را گرفته بود حس غريبي داشتم .خدايا انتخاب سختي بود شايد اگه يكم فكر ميكردم....
سه شنبه از راه رسيد
امير:مهسا خانم مطمئني؟
-            به چي؟
-            مهسا تازگي ها خنگ ميزني ها؟
-            بي ادب!بد!چرا؟
-            خدا از الان مرتضي را بيامرزد.ميخوايش؟
-            به تو چه.
-            برو بابا.
-            داداشي....؟
محل نداد
-            داداشي جونم....
-            جونم؟
-            خداحافظ
-            مسخره
-            هه هه هه
مامان:آماده شدي مهسا؟
تقريبا
-            زود باش
-            چه عجله اي!!!
امير:معلومه ديگه ميخواد از شرت خلاص بشه
-            عمرا ...حالا حالا ها هستم
-            خدا هممون را بيامرزه!
مامان:بسه بچه هاي گنده!
رفتم جلوي آينه و لباس مشكي و شلوار لي كه پوشيده بودم را نگاه ميكردم.مناسب بود اما يك جاي كار ميلنگيد.اوف...ايراد از كجاست؟دير شد!
امير شانه را برداشت و موهام و شانه زد و گفت ايراد اينجاست.موهاي بلندم و كه به كمرم مي رسيد را شانه ميزد و منم غرق افكارم بودم.بعد يك مدتي امير با شانه زد به پشتمو گفت خب بقيش با خودت!
جلوي موهايم را درست كردم و موهام و بستم و شال سفيدم را سرم كردم و ادكلن را برداشتم و يه دوش كامل گرفتم و روي تخت نشستم تا خاطراتم را مرور كنم.
مدتي نگذشت كه مرتضي و خانواده اش آمدند خانه!و منم بعد مدت كوتاهي به اتاق رفتم و سلام كردم و به آشپزخانه رفتم .مادر مرتضي صدام كرد:اين عروس قشنگ ما كجاست؟
چايي را برداشتم و به اتاق رفتكم و تعارف كردم و نشستم .بعد فاطمه خانم .انگشتر و يه پيراهن و دامن خيلي قشنگي را به من داد و گفت اميدوارم هميشه شاد و خوشحال باشي دخترم.
قرار شد آخر هفته جشن عقد را بگيريم .واي مرتضي واسه من بود .هر بار كه مي ديدمش علاقه ام نسبت بهش بيشتر ميشد.
فرداي آن روز رفتيم تا يك لباس مجلسي خيلي قشنگي بگيريمو يك عطر ديگه هم گرفتم.لباسام تقريبا كامل شده بود.پنج شنبه هم به آرايشگاه رفتم و بعد دو-سه ساعتي كه زير دست اين آرايشگر نشستم .ديگه كاملا براي رفتن به جشن آماده شده بودم.صداي موسيقي شاد همه جا را پر كرده بود.
از آرايشگاه كه بيرون آمدم جمعيت زيادي بودند.مرتضي خيلي زود چادر را روي سرم انداخت و پايين كشيد تا صورتم هم ديده نشه.گفتم من جايي را نمي بينم!
-            عيبي نداره عزيزم.من دستت وميگيرم و مي برمت!

دستم را كه گرفت گرماي وجودش را حس كردم.در ماشين راباز كرد و من سوار شدم و بعد به راه افتاديم چندتا چاده و خيابون ها را كه رد كرديم به خانه رسيديم

نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

.مرتضي دستم را گرفت و وارد اتاق شديم و با همه سلام عليكي كرديم و رسيديم به مبل هايي كه گذاشته بودند
و نشستيم و مرتضي دستم را ول نميكرد منم دوست نداشتم دستش را ول كنم اما خب زشت بود!دستم و از دستش در آوردم و با دستاي خودم بازي ميكردم تا از شر حرفاي خاله زنكي بعضي ها خلاص شده باشيم!
با صداي ياالله مرتضي رگ غيرتش متورم گشت!چادر را روي سرم انداخت و يه بسم الله زير لب گفت .عاقد آمد و همه كنار هم دور سفره ايستاده بودند.
عاقد شروع كرد به خواندن و شروط را ذكر كرد و صيغه ي عقد را جاري كردو
منم بعد از اينكه همه ي كار ها را انجام دادم و گل اوردم و گلاب آوردم خيلي آهسته و با آرامش گفتم با اجازه ي باباي و ماماني و بزرگترهاي مجلس ....بله...صداي دست بلند شد و  عقد نامه را داد تا امضاء كنيم و بعد آخرين امضا صداي جيغ و دست بلند شد.حلقه ها را آوردند و انگشتر ها را انداختيم و بر پيشاني ام بوسه زد و بعد عمه خانم آمد و يك گردنبند به گردنم بست و روبوسي كرد و مامان هم يك انگشتر بهم داد.و جشن مفصلي بود .من و مرتضي به حياط رفتيم .پير ماما امدو دومرتبه با من و مرتضي روبوسي كرد و گفت:اميدوارم هميشه شاد باشين و به پاي هم پير بشين.
آقا مرتضي حالا شما هستين و اين دختر ما.اذيتش نكني،!همديگرا هميشه دوست داشته باشين و توي هر شرايط پشت هم باشين .راستي مرتضي جان...راستش...الان مهسا از نظر شرعي و قانوني همسر رسمي توست.ولي خب...ديگه...چيز...چيز....پير ماما كلافه شده بود نميدانست حرفش را بايد چطوري بگه.ادامه داد ببين مرتضي جان اين مهساي ما خيلي شر و حرف گوش نميده البته حرف شما را بايد گوش كنه مرتضي بهم چشمك زد.خانومي داشته باش.!يه نيشخند زدو و گفتم هه..!
پيرماما گفت :اصلا نميدانم چي دارم ميگم.ببين آقا مرتضي ....مرتضي در حال سرخ شدن بود گفت:«باشه،چشم.متوجه شدم ،خيالتون راحت.من مهسا را دوست دارم و اذيتش نميكنم و حرف شما هم روي چشم.»
پيرماما:آخ خدا خيرت بده!ببين چه كارهايي را به گردن من مي اندازند.باشه خيالم راحت شد انشالله خوشبخت بشين و خوش باشين و بعد به اتاقش رفت منروبه مرتضي گفتم:چي شد؟چي گفت؟تو چي و فهميدي؟واقعا چيزي .و فهميدي؟به نظرم قاطي كرده بود!
-            چند تايي سوال مي پرسي؟!!آره من فهميدم
-            چي و؟
-            هيچي.!
-            پس تو هم نفهميدي!
-            خنديد و دستم و گرفت و به اتاق من رفتيم همان اتاقي كه قراره ما تا يك مدت_عروسي_انجا باشيم.
-            روي تخت نشستيم و مرتضي يه نگاه به ساعت انداخت و گفت فكر كنم همه خوابيدن در حالي كه داشت پيرا هنش را در مي اورد رو به روي من نشست و گفت مهسا خيلي دوستت دارم.لباسش را گرفتم و به رخت آويز آويزان كردم.كنارم نشست و گفت بالااخره به دستت آوردم .خدا رو شكر.
-            من هنوز نميدونستم چرا اما خجالت ميكشم.
-            سرم را روي پاهاش گذاشت و گفت تو با اين همه سنجاق و گل سر كلافه نميشي؟
-            چطور؟نه خب!كلي درد تحمل كردم تا اين ها را روي سرم چيدن.سرماي آب و گرماي سشوار تحمل كردم!!!
-            خنديد و گفت:الهي بميرم!خب سر ساده مگه چي ميشه؟
-            آنوقت كه...
همه ي سنجاق ها را باز كردم و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم .روي تخت خوابيده بود.فكر كردم خوابه؛رفتم تا پتو را روش بكشم بلند شد و به پهلو دراز كشيد و گفت چقدر خوشگل شدي!
-            آدم با اون همه آرايش قشنگ ميشه!
-            نه اين طور نيست اگه با من و براي منه كه من اين طوري دوست دارم
روي تخت كنارش نشستم از برق چشماش هم ميترسيدم هم پر از محبت بود.دسش و روي موهام كشيد و گفت بخواب عزيزم خسته شديم ها!كنارش دراز كشيدم و از پنجره بيرون را نگاه ميكردم .دستش را زير سرم گذاشت و نفهميدم كي خوابمان برد.
صبح روز بعد كه بيدار شدم مرتضي نبود!حتما پايينه.
مهسا بيدار شدي؟بيا صبحانه
صداي مادرم بود بلند شدمو به حياط رفتم .كنار حوض آبي به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم.مرتضي نبود
-            مامان،مرتضي كجاست؟
-            سلام،صبح بخير
-            سلام ببخشيد.صبح بخير.صبح همگي بخير.نگفتي؟
-            صبح ِزود زنگ زدند و گفتن بايد به مازندران برود و اسه گرفتن يك سري پوشه و مدارك
-            چي؟همين جوري رفت؟بدون خداحافظي؟صندلي و كنار زدم و بلند شدم و گفتم به درك!اصلا من ميرم دوش بگيرم.چايي پريد تو گلوي اميركه داشت مي خنديد.گفتم:كوفت به چي ميخندي؟
-            به عروس عصباني!
صداي مرتضي بود برگشتم پشت سرم بود.دوست داشتم هم امير و هم مرتضي را بزنم اما مرتضي بغلم كرد و صندلي و كنار زد و گفت بشين صبحونت را بخور جوجوي عصباني!
من جوجه نيستم .بد!
-            چيه؟دوستم داري؟
-            دوست دارم بگم نه!بلكه حرصت در بياد اما خب حقيقت تلخه،اره دوستت دارم
امير:چقدر تلخي حقيقت شيرينه!
-            آفرين انيشتين!
مرتضي:من چايي!

نایت اسکین

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

صبحونه را خورديم و من رفتم تا دوش بگيرم بعد يك دوش آب سرد ؛رفتم جلوي آينه و داشتم موهام و شانه ميزدم .مرتضي وارد اتاق شد و گفت مهسا بدو!
-            چي؟كجا؟
-            زود باش ديگه بريم كوه!
-            كوه؟
-            زود باش ورزشكار همه منتظرن!
-            كيا؟
-            مامانت،مامانم،بابات،بابام،امير و مريم و زهرا
-            مامانت،مامانم،بابات،بابام،كه ميشن مامان و بابا و امير و مريم را مي شناسم .اما زهرا؟
-            زهرا دوست مريم هست
-            جدي؟پس من چرا نميشناسم
-            امير اين طور گفته!
-            چي؟
-            دوست دختر امير
-            ايول داداش امير ماهم؟
-            حالا بهش نگي
-            داد زدم مامان،بابا؟
-            مهسا ساكت ..
-            باشه..ببخشيد!
-            آبروش و نبر!
-            مانتوي قهوه اي سوخته و شال و شلوار مشكي را پوشيدم و كرمي به صورتم زدم و مداد و ريمل و سايه كمرنگي زدم و يه دوش ادكلن مثل هميشه .كوله ام را برداشتم و از پله ها پايين مي رفتم كه مرتضي وسط پله ها بود.
-            مرتضي:مهسا جونم؟اين جوري مياي فداي چشمات بشم؟
-            آره ديگه.
-            چه خبره عزيزم اين همه روغن زدي به صورتت؟چادر نمي پوشي واسم؟
-            مرتضي ...نه....
-            آره.بدو برو صورتت و كمرنگ كن حد اقل چادر بردار بريم عزيزم
-            مرتضي؟
-            چشماش خشن شده بودن گفت بله؟
-            صبر كن
-            چرا؟
-            رفتم و صورتم را شستم و برگشتم
-            مرسي خانومي بهتر شد چادر كه باز جا گذاشتي
-            نه
-            به حرفم گوش نميدي؟
-            نه
-            دوستم نداري؟
-            چرا دارم
-            اگه دوستم داري به حرفم گوش كن ديگه يه چادر خواستيما
-            داري اذيت ميكني ها .دير شد
-            برو بپوش بيا
عصابم داشت خرد ميشد با حرص رفتم و پوشيدم و رفتيم.توي ماشين صداي موسيقي پايين بود زيادش كردم و گفتم بابا بزرگ داري مثلا عروس ميبري نه جنازه ها
خنديد و ادامس گرفت جلومو گفت:آدامس؟بعد بسته را بهم داد .يك دانه بر داشتم و بسته اش را توي داشبورت ماشين گذاشتم
اصلا از چادر خوشم نميامد بهش گفتم:«مرتضي من از چادر بدم مياد»
-            ولي اينجوري مثل فرشته ها ميشي
-            دارم ميگم چادر دوست ندارم
-            ولي من دوست دارم
-            خب خودت بپوش صورتم را سمت بيرون كردم
-            مهساي من؟دوست ندارم كسي جز من بهت نگاه كنه.آرايش تو باعث جذاب شدن بيش از حد تو ميشه .تو با اين صورت نازت بايد نقاب هم بذاري .همين طوري همه نگاهت ميكنن.من واقعا اذيت ميشم
-            .....
-            ميگم خيلي وقته در نظر دارمت.هر موقع بيرون مي رفتي و كسي نگاهت ميكرد يا چيزي ميگفت دوست داشتم بزنم لهش كنم و بهت بگم حق نداري اين طوري بيرون بري
-            چه بچه پرويي هستي تو.
-            مهسا دوستت دارم
رسيديم.از كوه بالا رفتيم واقعا با چادر معذب بودم هميشه من جلوتر از بقيه بودم اما الان سخت بود .استشمام هواي تازه چقدر خوب بود.خيلي دوت داشتم شيريني اين روزا رو نگه دارم و تلخش نكنم اما اخه...چه قضيه ها كه سرنوشت رقم نزده واسه ما....
موقع پايين امدن از كوه چادرم زير پايم گير كرد و من افتادم و دستام زخمي شد.عصابم خيلي خرد بود.مرتضي آمد تا منو بلند كنه كه من هلش دادم .احساس كردم غرورم شكسته و له شدم.شايد كس زيادي هم نديده باشه.بلند شدم و چادر را همون جا انداختم و به راه افتادم
-            مهسا؟
-            ---------
-            ديگه چيزي نگفت
-            امير:مهسا تيپ عوض كردي!چادرت كو؟
-            امير جان!من كي چادر مي پوشيدم كه اين بار هم بپوشم؟
-            آخه گفتم آمدني....
-            حرف نزن
-            عصباني.بريم زهرا جون
-            هي..دستش و نگير نامحرميد ها
به پايين كوه رسيدم پشت سرم امير و زهرا و مرتضي بودند
مامان مرتضي گفت:دخترم پس مرتضي كو؟
-            داره مياد مامان جون
رفتم كنار مريم و گفتم مريم ميشه من و تو با هم برگرديم
-آره بيا بريم
- باشه
- به مرتضي بگم
- نه نميخواد
همه رسيدن و من سوار ماشين شدم و از امير سويچ را گرفتم و گفتم داداشي جونم شما و زهرا جون با مرتضي برين
آهنگ غمگين مورد علاقه ام را گذاشتم و صدا ش وبلند كردم توي جاده پشت سر دوتا ماشين ديگه بوديم
مريم:با مرتضي دعوات شده؟
-            ......
-            مرتضي چيزي گفته؟
-            من دوست ندارم چادر بپوشم از اول گفتم اما بهم گير داد آرايش و پاك كردم و چادر پوشيدم .پايين آمدني چادر لعنتي گيركرد زير پام و افتادم و دستام زخمي شد.از دستام داشت خون مي آمد
-            فدات بشم آبجي!ميخواهي بهش بگم؟
-            با طعنه بهش گفتم چه خواهر شوهر مهربوني!
-            مهسا بد جنس نباش من و تو دوستاي صميمي بوديم .اين موسيقي را هم كم كن مرده كه نمي بريم.يه عروس خوشگل داريم
-            نه كم نكن.خواهش ميكنم
به كوچه رسيديم مريم پياده شد و فاطمه خانم و حاج آقا هم پياده شدند و به خونشون رفتن
منم ماشين امير را بردم توي حياط و از خونه زدم بيرون
به كتابخونه رفتم بدون اينكه به كسي چزي بگم.توي حياط كتابخونه دستام و شستم و رفتم داخل سالن و يك كتاب فيزيك برداشتم و شروع كردم و خواندم
توي مسائل فيزيك غرق بودم چشمم به ساعت افتاد 9 شب بود بلند شدم و كتاب را سر جاش گذاشتم و دفتر را امضا كردم و به سمت خانه راه افتادم .كتابخونه وسط پارك كوچك محله بود پارك را طي كردم.كوچه ها را گذروندم و به خانه رسيدم .كليد را انداختم و در را باز كردم و وارد خانه شدم.مرتضي و بابا داشتند تلوزيون مي ديدند.مامان ظرف ها را مي شست و امير هم مثل هميشه گوشي دستش بود از پله ها بالا رفتم و در اتاق را باز كردم.شال و كيفم را به گوشه اي انداختم و پشت ميز تحريرم نشستم و شروع كردم به تمرين كردن رياضي.
مرتضي وارد اتاق شد.بي توجه به او درسم را خواندم
-            مهسا منو ببين.
-            اهميتي ندادم
-            از روي تخت بلند شد و امد جلوي ميز و كتابم را بست و گفت:خانومي؟
-            سلام.درس دارم
-            سلام كه از ماست.كجا بودي؟
-            به تو چه
به چشماش نگاه كردم.انگار اثري از مهر نبود ترسيدم اما بي اعتنا به او كتابم را باز كردم
-            مرتضي:گفتم كجا بودي؟
-            به خودم ربط داره
-            تو يه زن شوهر داري و نبايد خودسر باشي .من نبايد بدونم تو كي ميري و كي مياي و كجا ميري؟من سراغت و بايد از كي بگيرم؟بهم بگن بد بخت نميدوني زنت كجاست؟
-            برو فيلمت را ببين
-            مهسا دوست ندارم اول زندگي همه چيز را بهت بد نشون بدم اما اگه قرار باشه ندونم كي ميري و كجا ميري ..اصلا لازم نيست جايي بري.

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-            دست تو نيست.خوشبختانه .نكنه دو روز پيش يادت رفته اون همه كه امضا ميزدي؟تو حق اينكه مانع بيرون رفتن و كار كردن من بشي و نداري.
-            درسته...عزيزم ولي...
-            بايد درس بخونم فردا امتحان دارم .بيرون.
-            بيرون رفت .شام نخوردم و روي مبل خوابيدم.مرتضي وارد اتاق شد
-            چرا آنجا خوابيدي؟
-            بايد اجازه ميگرفتم؟من شاگردت نيستم
-            دستم و گرفت و بلندم كرد و نشستم و گفتم چي ميخواهي؟چي ميگي؟
-            چي شده مهسا؟اين بچه بازي ها چيه/
-            ------
-            الان كه درس نداري.نميخواهي حرف بزني؟چي شده؟چرا اينجوري ميكني؟
-            حوصلت و ندارم
-            به اين زودي خسته شدي
-            فكر نميكردم مرتضي اي كه مي شناختم اين جوري باشه
-            چطوري؟چي شده ميگي يا؟
-            من از ناز كردن الكي خوشم نمياد.از غر زدن هم خوشم نمياد .نيازيهم ندارم تو بخواي ناز بكشي يا....من صبح آماده بودم بريم اما تو مسخره گفتي صورتت و پاك كن و اين كار را كردم...حرفم را قطع كرد
-            پس واسه لوازمي كه مصرف كردي حرص ميخوري؟!
-            حرفم تموم نشده بود.من نميدونم خبر مرگم كي چادر پوشيده بودم كه بايد به حرف تو بپوشم.اصلا مگه تو كي هستي؟به تو چه كه من كجا بودم و كي ميرم و كي ميام؟كجا ميخوابم و...
ما هنوز دو-سه شبه زن و شوهريم.جو گير شدي؟چه مرگته؟اگه ميخواي اين طوري باشي.اگه ميخواي غرور منو بشكني.خودت ميدوني.اگه دلم بشكنه واسم انقدري اهميت نداره كه غرورم ميشكنه...مي فهمي؟
-            مهسا؟يعني همه ي اين حرفا واس خاطر...
-            اصلا من هر كاري بخواهم انجام ميدم.هنوزم هيچ اتفاقي نيفتاده.نميخواهي....
-            نميخواهم چي؟
-            هيچي.
-            خانم خوشگل من .ميگم تو خودت خوشگلي آرايش نكن صورتت را هم خراب نكن
-            باشه با اين مشكلي كه نداشتم
-            فداي چشماي قشنگت بشم عزيز دلم چادر؛حجاب كامله،مگه الگوي تو فاطمه ي زهرا نيست؟
-            چرا ولي...
-            ولي نداره!چادر بيشتر بهت مياد.تازه اين طوري كسي هم نميتونه ديگه بهت نگاه كنه
-            نميخوام چرا نميفهمي؟اصلا مگه من به تو ميگم چيكار كن يا چيكار نكن.كه تو به من دستور ميدي.
-            حالا مگه چي شده؟
-            به خاطر حرفاي جنابعالي امروز غرورم شكست.امروز افتادم.امروز دستام زخمي شدند.آبروم رفت.
-            دستام و گرفت و گفت خب جلوي پاتو ببين
داشتم دويانه ميشدم يك سيلي زدم توي صورتشو روي مبل دراز كشيدم و خوابيدم.بازوم و گرفت و منو روي تخت انداخت و گفت از اين به بعد هر چيزي هم شد حق نداري جاتو عوض كني.از اتاق بيرون رفت.سمت پنجره چرخيدم و اشكام ريخت.
ده دقيقه بعد وارد اتاق شد .روي تخت نشست و گفت مهسا بيداري؟
-            آره
-            منو سمت خودش چرخاند و گفت داري گريه ميكني؟
-            نه..اشكامو پاك كردم و بلند شدم و نشستم و گفتم .نه گريه كار بچه هاست
-            عزيزم .داشتي اشك مي ريختي؟
-            نه گفتم كه
-            باشه
-            بعد سكوت چند دقيقه اي گفتم:«مرتضي؟»
-            جوابي نداد
-            رفتم و روي زمين نشستم و دستاش و گرفتم و سرم را روي پاهاش گذاشتم .دستشو روي سرم گذاشت گفتم:«مرتضام؟...؟
-            جانم
-            منو دوست داري؟
-            آره عزيزم مگه ميشه دوستت نداشته باشم
-            سرم و بلند كردم ودستم و روي صورتش كشيدم هنوز جاي انگشتام روي صورتش مانده بود .گفتم:خيلي درد داشت؟
-            لبخندي زد و دستش و كشيد روي صورتش و گفت هنوزم درد داره.
-            چه احساسي داشتي؟به چي فكرميكردي؟
-            به حرفات و به غرورت .احساس سوزش شديد و درد كه هنوزم هست!
-            منم وقتي چادر زير پام گير كردو افتادم سوزش دستم مهم نبود اين مهم بود الان كي ها منو ديدن؟چي فكر ميكنن...
-            دستش و دور گردنم انداخت و گفت حالا آشتي ميكني باهام؟
-            نه
-            چرا؟ما را هم كه زدي!الان چرا آشتي نميكني؟
-            اگه ازت دارم عذر خواهي ميكنم اين و بدون من از پدرم هم عذر خواهي نكردم اما دارم عذر خواهي ميكنم واسه چيزايي كه بهت گفتم البته حقت بود ولي خب ازم بزرگتري.ببخشيد.الانم خوابم مياد ميخوام بخوابم .پشت به او دراز كشيدم .رعد و برق بلندي زد.يك لحظه نفهميدم چرا ترسيدم و به سمت مرتضي برگشتم و بغلش كردم.
-            خنديد و گفت چي شد؟آسمون دعوات كرد؟
-            . اخم با مزه اي بهش كردم و او هم بر لبانم بوسه اي زد و بغلش كردم و دستش را روي كمرم گذاشت و خوابيديم.
صبح روز بعد مرتضي بيدارم كرد.و گفت:پاشو بلند شو.دير شد.بلند شدم و آماده شدم.كتاب هايم را برداشتم و سوار ماشين شدم مريم هم سوار ماشين شد و من جلو نشستم و جلوي مدرسه بوديم .مريم پياده شد و منم داشتم پياده ميشدم خداحافظي ميكردم كه مرتضي گفت چيزي يادت نرفته؟
نه...كاري نداري؟
مهساي من؟پس من چي؟
گردنش و گرفتم و صورتش و بوسيدم و رفتم
-مهسا؟
باي باي...

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

سر كلاس بوديم.فكرم بعضا پيش مرتضي مي رفت.اما به خودم تشر ميزدم حواست كو؟سر كلاس فقط درس.فهميدي يا نه؟
ساعت دوازده بود از مدرسه بيرون آمديم.مرتضي جلوي در بود.
رفتيم و سوار ماشين شديم.
-            بچه ها كجا بريم؟
-            بچه؟؟؟؟بريم مهد كودك!
-            بريم خونه؟يا كافي شاپ؟
-            بريم خونه با اين لباس ها كجا بريم؟
-            باشه گلم
-            مريم:يكي نيست مارا تحويل بگيره!منم ميخوام
-            چشمم روشن تو هم شوهر ميخواهي؟الان تو خونه شما راهم با اين كمر نازم تحويل ميگيرم.
-            مهسا:مريم غلط كرد يك چيزي گفت بي خيال عزيزم
-            مريم:دستتون درست بابا!
هر سه خنديديم .رسيديم خونه و من دوباره مانتو و شلوار مدرسه را روي صندلي شوت كردم .مرتضي آمد توي اتاق و گفت آماده شو بريم بيرون
-            الان؟
-            آره عزيزم واسه ناهار
-            باشه
-            پايين منتظرتم
مانتوي آبي و شلوار لي و شال سفيدم را پوشيدم و خط چشم كمرنگي زدم و با گرفتن دوش ادكلن ديگه آماده بودم.كيفم را هم برداشتم و رفتم پايين .
مرتضي بازم رو پله ها نشسته بود .يه نگاهي به سر و وضعم انداخت و گفت خانومي؟
-            چيزي ميخواهي بگي؟
-            اگه ناراحت نميشي ؟چادر؟
-            دستم و كشيدم روي صورتم و گفتم :ا....مرتضي....صورتم ميسوزه ها.
خنديد.آخه منظورم سيلي بود كه چند روز پيش ...
گفت:همه ميگفتن نميشه با تو كنار آمد اما فكر نميكردم اينقدر سخت باشه.اين حرفاش منو مغرور تر و مصمم تر ميكرد تا روي حرفام ثابت باشم حتي اگه اشتباه باشه.اما اينطور نبود.
-            بريم ديوونه من!
رفتيم بيرون و قدم زنان كوچه را رفتيم .براي مرتضي پيامك آمد جواب داد.چند تا كوچه اي را كه مي گذشتيم يك كلمه هم با هم حرف نزديم و فقط اس ام اس بازي ميكرد.
-            مرتضي جان؟
-            هان؟(در حالي كه سرش تو گوشي بود!)
يكم مكث كردم و گفتم كيه؟
-            كي كيه؟
-            اوني كه بهش پيام ميدهي؟
-            --.زهراست.
سرم و پايين انداختم و از حرص لبام و گاز مي گرفتم.جلوي يك مغازه رسيديم من رفتم تا يك شال بگيرم.اما مرتضي اصلا حواسش نبود .شال كرمي رنگي كه از حاشيه ها پر از پولك بود را گرفتم و داخل كيفم گذاشتم.به پارك رسيده بوديم.
مرتضي داشت با گوشي صحبت ميكرد.روي نيمكت نشستم
-            كيي بود؟
-            هيچكس عزيزم .در حالي كه داشت پيام ميداد.
-            مرتضي؟
-            بله بگو
-            من درس دارم تو هم سرت شلوغه خداحافظ
-            كجا ميري؟
-            خانه
-            صبركن آمديم بيرون باهات حرف بزنم ها مثلا!
-            خودت داري ميگي مثلا!هر موقع حرفاتون تموم شد.برو بابا
دنبالم آمد و دستم و گرفت و گفت لوس نشو
-            هر موقع دخترا بهت اجازه دادن كه وقت داشته باشي واسه زنت با من بيا بيرون الانم برو پيش خودشون كه شارژت تموم نشه ديگه!!!
-            مهسا ؟عزيزم چي ميگي؟
-            از حرصم دوباره گفتم.وقتي دوست دخترات اجازه دادن....
كه زد روي دستم و گفت :دوست دختر چيه ؟خجالتداره!من زن دارم.يك خانوم مهربون و قشنگ دارم.!
-     خودم و لوس كردم و با يك حالت مظلوم گفتم :منو ميزني...؟باشه....
دستم و گرفت و بوسه اي زد و گفت:آخه خوشگل من،عزيزمن،وقتي قراره روي فرهاد و كم كنم به چيزي فكر نميكنم.
-                               تو گفتي زهرا!
-                               گفتم داداش زهرا كه ميشه فرهاد
-                               پس چرا اينقدر عزيزم عزيزم ميكردي!!!!
دو تامون خنديديم و گفت :واسه اينكه مسخرش كنيم!
-                               دروغ ميگي نه؟
-                               نه!
-                               مرتضي جونم؛درس هام زياده .اصلا تو چرا سركار نميري؟
-                               اخراجم كردند.!
-                               چرت و پرت نگو...!
-                               من گشنمه!
-                               اصولا آقايون شكم هاشون خالي بشه عقلشون از دست ميره...!
-                               عقلشون هم كه بپره به جاي غذا ...خانوم خوشگلشون و...
-                               پريدم وسط حرفش و گفتم:«پاشو بريم يك چيزي بخوريم اوضاعت وخيمه!»
نسيم خنكي مي وزيد و صورتم را نوازش ميداد.دست مرتضي را گرفتم و كنار هم به راه افتاديم.به رستوران رفتيم و دوپرس جوجه زديم!يك ساعت بعد كه برميگشتيم باران تندي شروع به باريدن كرد.مرتضي هر چي دست تكان داد هيچ ماشيني نگه نمي داشت.ما دوتا مثل دوتا موش آب كشيده!بوديم.
مرتضي گفت«:اصلا به درك(!)زير بارون.دوتا بچه ي آروم.راه ميرن .ميرسن به خونشون.ولشون.!!!سردت نيست؟
-                               بريم شاعر.
-                               شوهرت ذوق هنري داره.برو پز بده حالا.!
-                               اوه...
بالاخره رسيديم خانه و همان طوري روي تخت افتادم.مرتضي لباس هاش و عوض كرد و يك دست لباس برام آورد و انداخت روي تخت.
-                               :« پاشو بپوش مريض نشي.
-                               مرتضي خسته ام بذار بخوابم
-                               پاشو.وگرنه خودم برات مي پوشونم.بهتر از اينه بذارم الكي خودتو مريض كني.
-                               خجالت كشيدم .:چشم الان مي پوشم
-                               پاشو ديگه
-                               تو برو بيرون!
-                               اي خدا.اتاق خودمونه.نميخواهم برم
-                               هر طور دوست داري.دوباره خوابيدم
-                               پاشو خب.رفتم
 
چشمم به ساعت افتاد هشت شب بود.لباسم را پوشيدم .در مطب را بستم و بيرون رفتم. توي كوچه راه مي رفتم.برگ هاي زرد درختان زير پام خش خش ميكردندو من از صداي زيباي برگ ها كه خرد ميشدند لذت مي بردم.
باران آرام شروع به باريدن كرد.اشك روي گونه هايم نشست .نسيم صورتم را نوازش ميداد.برخورد باران بر صورتم هم مثل تازيانه ي بود.تازيانه ي قطرات باران و ونوازش نسيم و اشك روي گونه هايم و چهره ي مرتضي و خاطراتمان....حس جنون به من مي داد.هنوز دوستش داشتم و قلبم با يادش مي تپيد.به خانه رسيدم و در اتاقم را كه باز ميكردم
چهره ي مرتضي در مطب به ذهنم آمدو چهره اش در سالهاي پيش،مرتضي كجا بود؟خداي من!
چرا ديگه روي تخت ننشسته بود؟چرا منتظرم نبود؟
دفتر خاطراتم را برداشتم و ورق زدم.به گذشته برگشتم.زماني كه من عشق را فهميده بودم.عشق را با تمام وجودم،روحم،با گوشت و استخوانم مفهوم عشق را فهميده بودم.
چند ماه از نامزدي ما گذشته بود و امتحان هاي ترم به پايان رسيد و من ديپلم را با نمرات خوبي گرفتم .
دبيرستان تمام شد و مرتضي به دنبال سالن زيبايي براي عروسي  ميگشت .
مرتضي:مهسا جانم.فقط يك هفته ..ازت خواهش ميكنم يك هفته بي خيال درس باش .به فكر زندگي هم باش.از فردا بريم براي خريد لوازم مورد نيازمون ديگه.
-                               چشم عزيزم.اما بعدش بايد كمك كني واسه كنكور تست بزنم.
-                               باشه.
صبح روز بعد مرتضي صدام كرد.پاشو...پاشو...دير شد عزيزم
-                               چيه مرتضي جان؟خبري شده سر صبحي
-                               پاشو تنبل خان!بريم خريد
-                               حالا بخواب
-                               من ميگم دير شد كلي راه بايد بريم.
-                               الان ميام .پتو را كنار ميزدم و ميگفتم يه روز نميتونيم تا دوست داريم بخوابيم.اه
-                               مانتو ي مشكي و شال و شلوار سفيدم را با يك جفت كفش اسپرت پوشيدم و به آشپزخانه رفتم.و لقمه اي را در دهان گذاشتم و گفتم خداحافظ همگي
-                               بدو بريم.
-                               سوار ماشين شديم و صداي آهنگ را بلند كرد و گفت بالاخره بهت رسيدم!

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

به بازار رسيديم.مهسا اين قشنگه؟اين يكي چي؟
-                               مرتضي هول نباش .عزيزم
                 يكم بعد
-                               مرتضي؟بيا اين كارت ها قشنگ هستند؟
-                               خوشت مياد؟
-                               خب به نظرم بد نيستند
-                               پس سفارش بديم؟
-                               تو دوست داري؟
-                               آره قشنگ هستن
-                               پس سفارش بده
-                               چند تا ؟تقريبا
-                               خيلي
كارت ها را سفارش داديم و رفتيم واسه خريد لباس .
امير و مامان اينا هم آمده بودند.اما حرف آخر واسه خودمون بود!
-                               مهسا اين ها قشنگ اند؟نه؟
-                               براقش را بردار با يك كروات كرمي!
-                               باشه
-                               چقدر بهت مياد عزيزم
-                               خوبه؟
-                               كرواتش و عوض كن.خال خالي بردار
-                               الان خوب شد؟
-                               توپه.
-                               بريم.؟
-                               بزن بريم.
مرتضي:اين ها را ديدي؟
آره
-                               اين از همه قشنگ تره
-                               ولي قيمتش خيلي بالاست اين ها هم خوبه
-                               تو هر كدوم و دوست داري بردار بيخيال قيمت
-                               ولي؟
-                               لباس عروس يك دفعه است ديگه.برو بپوش ببين كدوم و دوست داري.
رفتم لباس را امتحان كردم خيلي ناز بود لباس هاي خودم را پوشيدم و امدم
-                               پس چرا نيامدي ببينم؟
-                               ميخوام روز عروسي ببيني.
-                               يعني تا اون موقع ؟صبر كنم؟نميتونم...
-                               ميتوني.
-                               بريم عزيزم
بعد هم كفش و كيف را گرفتم .وسايل ها را داخل ماشين گذاشتيم من هم توي اين فرصت رفتم و بستني گرفتم و سمت مرتضي رفتم.و بستني را جلوي صورتش گرفتم.
-                               بگيرش
-                               شب شده بود و ما هنوز توي خيابان بوديم.
مرتضي:مهسا چقدر زود وسايل هامون را گرفتيم.
-                               خب.خوبه ديگه.همه را يكبار گرفتيم وقت هم تلف نميشه.
-                               شايد....چه خانم برنامه اي داريم.به به
-                               چاكر شما!
به خانه رسيديم و مستقيم به اتاق رفتيم
-                               خب ميوه چي بايد بگيريم؟
-                               ميوه ي تابستاني؟!!فكر كن ببينم.هلو،سيب؛خيار!
-                               هندوانه!
-                               هندوانه خوبه.چطور بديم مرتضي؟
-                               قارچ ميكنيم ديگه.
-                               عاليه.!
-                               همون هلو و...
-                               خوبه
-                               شيريني؟
-                               تر يا خشك؟
-                               هرچي شما بگي!
-                               نه عزيزم هر چي دوست داري بگير.
-                               ماشين و چيكار كنيم؟
-                               ماشين خودت!
-                               عوض كنم؟
-                               آره مزدا بگير
-                               جاااانم؟البته قابل شما را نداره.ولي من سر تا پام بيشتر از اين پول ندارم!
-                               عزيزم شوخي كردم.مگه پرشيا چشه؟
-                               بايد فردا بريم مدل ماشين عروس ها را ببينيم.
-                               سليقه خودتو ميخواهم ببينم.
-                               جدي؟
-                               آره.
-                               چشم گلم.
-                               مرتضي...يه چيز بگم؟
-                               بفرما؟
-                               كنكور را چيكار كنم؟
-                               اونو تو خانه ي خودمون تصميم ميگيريم.
-                               حواست نيست.آزمون تير ماه برگزار ميشه كاش عروسي را...
-                               نه.خب بيا تست بزنيم
-                               باشه آمدم
-                               مهسايي.خوابم مياد
                               با كتاب زدم رو سرش.من كمك ميخواهم
-                               خب..نزن...
-                               تركيبيات،فيزيك،شيمي.كمك ميخواهم پاشو
-                               الان زيست بزن
-                               باشه ولي از فردا بايد بهم كمك كنيا.بگير بخواب عزيزم
-                               يه چيز بگم؟
-                               بگو؟
-                               حالا كه منو زدي بايد جريمه بشي.
-                               هان؟
-                               بايد از دلم دربياري.
                           پريدم روش و بوسيدمش و گفتم كافيه؟خواب هاي خوب ببيني.
                   آن شب با همه ي خستگي هام كلي تست زدم شيمي و زيست.درصد هام هفتاد تا بود عصابم خرد شده بود كتاب و پرت كردم و گفتم اه لعنتي.
مرتضي:چي شد؟بازم با كتاب هات دعوات شده؟
-                               بخواب بابا
-                               من خواب بودم فكر كنم
-                               ببخشيد
-                               عزيزدلم بخواب خسته اي.
-                               حوصله ندارم
منو كشيد روي تخت و گفت:رو حرف من حرف نزن .بخواب
-                               بايد تست بزنم.نميخوابم
-                               با اخم نگاهم كرد و گفت :بايد بخوابي.اگه ميخواهي تا عروسي زنده باشي و كنكور هم قبول بشي بايد خواب كافي هم داشته باشي.برنامه هات نبايد خيلي بهم بخورد.حالا دوباره بگو اگه جرات داري.چي گفتي؟
-                               هيچي!گفتم اگه بايد.كه خب ميخوابم ديگه.
-                               بغلم كرد و پيشاني ام را بوسيد و گفت تو را بايد با كتك پيش خودم نگه دارم؟خواب هاي خوب ببيني عزيزم

 

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

فرداي ان روز من توي خانه بودم و تست ميزدم.امير و مرتضي براي خريد ميوه به بازار رفتند.عصر آن روز با مرتضي كارت ها را نوشتيم
-            مرتضي؟
-            جانم؟
-            دوستام هم دعوت كنم؟
-            چرا كه نه عزيزم
-            خيلي هستند ها
-            مثلا؟
-            بچه هاي موسسه،صميمي ها،هم كلاسي ها،هم پايگاهي ها،هم باشگاهي ها.
-            ديگه؟
-            فكو فاميل و همسايه ها
-            فقط اول فاميل ها و نزديك ها را بنويس بعد برو ايل و تبار دوستان.
-            باشه
-            چيه
-            دلم واسش ميسوزه
-            دلت بي خود ميكنه
-            واي...مامانم.ببخشيد عزيزم.ايشالا خوشبخت بشين
-            ممنون
كارت ها را دادم و سوار ماشين شدم و با مرتضي رفتيم و شام را بيرون خورديم و گفت:«چيزي نماند؟»
-            نه ديگه فاميل و آشنا تمام شد.يك تعدادي كارت ماند كه دوستام و نوشتم و غروب رفتم باشگاه
-            استاد:به به..چه عجب.كجايي؟
-            سرم شلوغه استاد.ببخشيد
-            چه خبرا؟
-            استاد.كارت دعوت شما.اينم واسه بچه هاست.بي زحمت بعد كلاس بهشون بديد.
-            باشه عروس خانم
-            ممنون
-            خوشبخت بشي
-            مرسي
رفتم آموزشگاه      
محمد:خدا مرتضي را بيامرزد.چي خورد تو سرش كه
-            آخه به تو
-            خدا را شكر!
-            روز صبح بعد با نوازش هاي روي صورتم چشمانم را باز كردم.مرتضي بود:مهسا بيدار شدي؟پاشو خانمي من .
-            سلام.بيدارم.صبح بخير
-            سلام گلم.پاشو دير شد
-            باشه
بلند شدم و يك نگاه توي آينه انداختم و يه بسم الله گفتم و از پله ها پايين رفتم مامان داشت تند تند چايي را مي ريخت.امير هم نميدانم چرا ولي هل كرده بود.خانه غوغايي بود از همين حالا.خيلي زود صبحانه خورديم و با دختر خاله ها و مامان و فاميلاي نزديك سوار ماشين خودمون و امير شديم و به آرايشگاه رفتيم.لباسم و پوشيدم و تا دلتون بخواد زير دست اين آرايشگر ها بودم.نزديك ظهر بود مرتضي دنبالم آمد و همين طور كه دست همديگر را گرفته بوديم و بيرون مي رفتيم فيلمبردار هم فيلم مي گرفت و صداي موسيقي هم اجازه نميداد صداي كسي به ديگري برسد.!به آتليه رفتيم و كلي عكس گرفتيم.بعد هم به پارك رفتيم و گشتيم.بالاخره ساعت پنج و نيم –شش غروب بود به سالن رسيديم.از در كه وارد شديم.صداي جيغ و هورا بلند تر شد.به مهمونا يه سلامي كرديم و سرجامون نشستيم.
جمعيت خيلي زياد بود همه شوري به پا كرده بودند كه آن سرش ناپيدا بود.من و مرتضي هم كه از خجالت همه بايد در ميامديم.
تقريبا اخراي مراسم بود كه شام را آوردند.با اينكه فقط صبحانه خورده بودم .حس بي ميلي نسبت به غذا داشتم.اما مجبور بودم درست و حسابي رفتار كنم.من و مرتضي هم غذامون و خورديم و با جيغ و صدا هاي سرسام آور به حياط رسيديم و سوار ماشين شديم .توي جاده هم باز كلي ماشين پشت سرمان بود و مدام آلودگي صوتي ايجاد ميكرد.(!)تقريبا از سالن تا خانه ي مرتضي كه از امشب به بعد خانه ي ما بود نيم ساعتي راه بود.هر قدر از زمان ميگذشت من استرس بيشتري پيدا ميكردم.
-            مرتضي جان.
-            جانم؟
-            ميشه بريم پارك؟
-            دوباره؟
-            آره.
-            ولي كلي مهمون داريم
ساكت شدم و چيزي نگفتم از پنجره بيرون را نگاه ميكردم به فكر رفته بودم كه با صداي جيغ هاي دختر خاله هام كه با ماشين كنار ماشين ما مي امدند به خودم آمدم.و لبخندي زدم و نگاهم را دزديدم.
-            مهسا واسه چي استرس داري عزيزم؟
-            از آينده وحشت دارم
-            يعني چي؟
-            اينكه ميتونيم زندگي خوبي را داشته باشيم.
-            مگه تا حالا نداشتيم؟
-            الان يكم فرق ميكنه
-            من كه ...
حرفش را ناتمام گذاشت.منم ازش نخواستم ادامه حرفش را بگويد.
به خانه رسيديم.مرتضي در را باز كرد تا پياده بشم.دستش را گرفتم و كنارش ايستادم.بعد بزن و برقص آقايون توي خيابون ؛با مهمونا خداحافظي ميكرديم.من اولين بار اشك هاي امير را ديدم.قلبم پاره ميشد.بغلش كردم و گفتم:اوف،غرورتون نشكنه اشك ميريزي!

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-            مهسا جان من اذيت نكن.دلم برات يك ذره ميشه.
-            خب منم دلم برات تنگ ميشه.بعدشم من كه جاي دوري نيستم
-            همين كه خانه نباشي سخته
-            پس با مرتضي ميايم آنجا!-به شوخي گفتم-
-            نه غلط كردم_به شوخي_
-            پس ولم كن بذار برم ديگه
-            شوخي كردم .قدمتون روي چشم ماست.
-            بوسيدمش و گفتم فعلا داداشي
-            خداحافظ عزيزم
مرتضي:چقدر شما همديگر را دوست دارين واقعا!
مهسا:پس چي.حسوديت شد!
-            اي بابا.من و حسادت؟شما بگو امير جان
امير:من با داماد جماعت نميتونم حرف بزنم!
-            دست شما درد نكنه من رفتم
-            زنت جا موند
-            همسر عزيزم بيا بريم
-            داداشييييي...
امير:برو ديگه
مامان و بابا هم كه مهمونا را راه انداخته بودند .وايستاده بودند و به ما مي خنديدند.
وسط شادي و خنده بغض گلوم را گرفت.كنترل اشك هام ديگه دست من نبود .خيلي آرام پايين سرازير مي شدند.
چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه مامان اينا هم رفتند و فقط من و مرتضي بوديم.حسابي هم خسته بوديم.
مرتضي به من نگاه كرد و منم به مرتضي نگاه كردم.خندمون گرفت.انگار كلمات و حرف ها از دايره لغات ما پاك شده بود.چيزي نمي تونستيم بگيم.من بلند شدم و گفتم من برم دوش بگيرم .خسته ام
-            باشه
وقتي بيرون آمدم مرتضي روي مبل دراز كشيده بود.
رفتم چايي دم كردم و پيش مرتضي نشستم. و گفتم خيلي خسته شديم ها.
-            دستش را زير سرش گذاشت و گفت :خسته كه چه عرض كنم!آدم يكبار عروسي ميگيره بايد سنگ تمام بذاره.اما بازم كم بود.نشد برات بهترين جشن را بگيرم.
-            منم به شوخي گفتم.من يه عروسي ميخواستم هفت شبانه روز طول بكشه ولي...
-            واقعا مهسا؟
-            نه شوخي كردم ديوانه.
-            ميخواهم...
-            صبركن چايي بريزم و بيارم .ببخشيد.به آشپزخانه رفتم .دنبال استكان ها و فنجان ها ميگشتم.چايي را ريختم اما از شانس من.يكي از فنجان ها شكست.مرتضي به آشپزخانه آمد و گفت يه چايي ميخواهي بريزي ها!كجايي؟
-            آمدم ديگه.
-            زود باش عزيزم كارت دارم
-            بهش نگاهي انداختم و سيني را برداشتم و به اتاق بردم.به اتاق خواب رفته بود.سيني را روي ميز آرايش گذاشتم و كنارش نشستم.خب بفرما!
-            يادته روز هاي اول...
-            خب؟
-            ميداني خيلي دوستت دارم.يادته روز خواستگاري را
-            اره!خندم گرفت.گفتم اول كي سر صحبت را باز كرد
-            لبخندي زد و گفت تو.يادته گفتي سلااااام.
-            آره.
-            داشتم ميمردم.گفتم خاك تو سرت مرتضي.خجالت داره.بلد نيستي حرف بزني.
-            آخي...اگه ميدونستم چيزي نميگفتم اما ديدم تا شب هم بشينيم نميخواهي حرف بزني
-            خب واقعا نميدونستم چي بگم!
-            يادته چقدر كتابي حرف ميزدي؟
-            كتابي؟آهان منظورت همون رسميه ديگه!
-            آره همون!
بلند شد و كتش را در آورد و گفت من يك دوش بگيرم ميام.نخوابي تنها بشم ها.
-            برو.
بعد ده دقيقه آمد روي تخت دراز كشيده بودم وقتي در را باز كرد.سريع بلند شدم و نشستم.و گفتم:چايي را الان عوض ميكنم برات.
-            نميخواهد عزيزم.خوبه
-            اولين روزه دارم بهت مي رسم قدرش و حالا ندون تو!
-            تو پيش ما باش.با من مهربون باش.واسه من بسه از سرم هم زياده!
-            اختيار داري....!
-            راستي يادته روز عقدمون را؟
-            آره.هيچوقت يادم نميره.
-            چرا؟
-            سواله مي پرسي!آدم روز عقد و عروسي اش را يادش بره بهتره بميره!
-            قربونت برم.خنده اش گرفت گفت:يادته پير ماما تو حياط يه چيزايي را ميگفت.؟
-            آره يادمه.كلافه شده بود پير زن.تو نجاتش دادي اما من نفهميدم!
-            اوهوم.الان چي؟فهميدي؟يا هنوز تو كفش موندي؟
-            سرم و پايين انداختم و با صداي آرام تري گفتم چايي نميخوري نخور من رفتم آشپز خانه!
دستمو گرفت و گفت بشين جوجو!
نشستم و
گفت :حالا كجا قهر ميكني؟
-            قهر نكردم.
منو روي پاهاي خودش نشاند و گونه ام را بوسیـــــــد!

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

توي يك شركت جديد كامپيوتري شروع به كار كرد و خيلي زود رييس يكي از بخش هاي اصلي شد.شب ها دير تر به خانه مي آمد.من هم كنكور را دادم و قبول شدم.سرم با درس هام گرم بود شب ها تا مرتضي نمي آمد ؛نميخوابيدم.
آن شب مرتضي با يك دسته گل هاي سرخ به آشپزخانه آمد.منم داشتم با هر زحمتي بود يك كوكو ي ساده درست كنم.
-            سلام بر تك ستاره ي شب
-            سلام عزيزم خسته نباشي
-            سلامت باشي تقديم به شما
-            مرسي مرتضي جان،من عاشق گل هاي طبيعي ام.يك گلدان بلوري را پر از آب كردم و گل ها را داخلش گذاشتم.
-            خوبي؟چه خبر؟درس هات و ميخوني؟
-            ممنونم.خبر سلامتي عشقم!درس هارا هم ميخونم.
-            اگه برات سخته نميخواهد آشپزي كني.از بيرون يك چيزي ميخوريم ديگه.
-            مرسي.عزيزم.ولي اين طوري سوئه هازمه و انواع مرض ها را ميگيريم.تازه معلوم نيست غذاها وضعيتشون چطوريه!بعدشم من هم با آشپزي آرامتر ميشم.
-            جدي آرام ميشي؟راستي ..
-            اره
-            حواست نيست داره ميسوزه
-            تابه را برداشتم و انداختم رو سينك ظرفشويي
-            كه آرامش ؟؟؟
هر دو خنديديم و گفتم حق با توست.از فردا از بيرون غذا ميخوريم!راستي بايد يك چيزي بگم
-            جانم؟بفرما؟
-            راستي تو ميخواستي چيزي بگي؟
-            اول تو بگو
-            نه تو بگو
-            من بايد برم دبي
-            انگار آسمون روي سرم خراب شد.چرا؟
-            واسه يك كار مهم.
-            چقدر طول ميكشه؟
-            يك ماه
-            نبايد بري
-            چرا عزيزم؟
-            همين كه گفتم
-            اما
-            مهسا تو چي ميخواستي بگي؟
-            هيچي
-            ولي...
سرم را پايين انداختم و گفتم تو داري ....ميشي!
اما...شوخي ميكني؟
-            نه جدي ام
-            ولي الان زوده
-            خب من چيكاركنم؟
-            الان زوده.من بايد برم دبي.تو هم درس داري.ما خودمون هنوز بچه ايم
-            كي ميخواهي بري؟
-            نهايتا تا آخر هفته كه دو روز ديگه است.
-            سرم را پايين انداختم.و گفتم يعني منو تنها مي ذاري؟
-            مهساجان تو بايد تا حد اقل دو روز ديگه اون را از بين ببري
-            شوخي ميكني!
-            نه عزيزم.كاملا جدي هستم
-            چطوري؟
-            كافيه اين كيسه ي برنج را بلند كني.
-            چقدر بي رحمي.
-            بي رحم نيستم عاقلم
-            ممنون.يعني من عقل ندارم
-            نه
-            هان؟پس چي؟تو ميفهمي چي داري ميگي
-            آره تو بايد تا دو روز ديگه تصميم گرفته و كار را تمام كرده باشي.
-            من نميتونم
-            ميتوني
-            من اين كار را نميكنم.من....اين موجودم!
-            اداي فيلم ها را در نيار
-            من ادا در نميارم....من آدم نميكشم.
-            مهسا گوش كن.اون هنوز تشكيل نشده و هيچ قتلي هم در كار نيست
-            ..........
-            مهسا
-            بذار تنها باشم فكر كنم
-            قربون چشمات بشم اشك نريز،گریه نکن دیگه!
-            تو مطمني؟
-            بخدا ما هنوز كلي وقت داريم .تو درس هات و تمام كن.منم به كار هام سر و ساماني بدم.بعد چشم.بخدا وقت هست .تو تازه نوزده سالته.چه خبره؟يا من بيست و پنج ساله كه هنوز بچه ام!
-            مهساجان قبول كردي؟
-            فردا شايدبه دكتر برم.الانم برو بيرون
-            پس با هم مي ريم.حالا هم بپر زنگ بزن غذا بيارن من برم دوش بگيرم
-            به من چه.از اتاق برو بيرون
-            چرا برم؟قهري؟
-            خب من كه به حرفت گوش دادم .الان برو.دوست ندارم ببينمت.
روبروم نشست و گفت واقعا دوستم نداري؟
-          دوست ندارم ببينمت.
-          چرا؟
-          واسه چي سر من داد ميزني؟چرا زور ميگي هميشه
-          صداي خودم بود خواست بالا بره!
-          صدات بيخود كرد
-          دستام را گرفت و گفت ببخشيد عزيزم.دست خودم نبود.آخه الان چه وقتش بود!
-          خيله خب برو بيرون
-          پس تو هنوز راضي نيستي!
-          قبول كردنش برام سخته.
-          ميفهمم.اما حرفام بايد راضي ات كنه
-          .....

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم..

 

صبح روز بعد با توافق هم.بچه را سقط كرديم و به پارك رفتيم.دلم گرفته بود.روبه مرتضي گفتم:«چقدر دوستم داري؟»
-          اينم سواله!تو نفس مني.خيلي دوستت دارم.
-          منم دوستت دارم .بخاطرت هم هر كاري انجام ميدهم.تو هم حاضري يك كاري كني؟
-          چه كاري عزيزمن؟
-          نرو دبي!
-          اي خدا!حالا با اين اخلاق بچه ام ميخواهد!يكي بايد تو را نگه داره.
-          خب نرو ديگه
-          يكباره فقط
-          پس دوستم نداري.باشه برو به سلامت.خداحافظ
-          صبركن..كجا ميري...
ان شب گوشي را خاموش كردم و مرتضي هم صبح زود حركت كرد و رفت.و اي كاش...
دو روز گذشت و مرتضي تماس گرفت اما غرورم نگذاشت تا جواب بدهم.
به آموزشگاهي زنگ زد كه آنجا مربي بودم.جواب دادم
-          الو؟بله؟
سلام خانومي
-          سلام.چطوري؟
-          مرسي.تو خوبي؟
-          بد نيستم
-          مهسا جونم.اين رسمش نيست كه مسافر را بدون خداحافظي و بد رقه بذارن به امون خدا.
-          من كه خداحافظي كردم
-          كجا؟
-          توي پارك!
-          دلخوري هنوز؟
-          نباشم؟؟تو چي گفتي كه من به حرفت گوش ندادم؟ارزشم را پيشت فهميدم.منم ديگه دوستت ندارم.مثل خودت
-          اگه دوستت ندارم چرا تماس ميگيرم تا صدات و بشنوم!
-          مجبوري.زنگ ميزني .من جواب ندم بهونه بياد دستت.
-          يعني من اينطوري ام.؟پس خدايا من بميرم مهسا راحت بشه.
-          هيس!خدانكنه
-          پس دوستم داري!
-          نخند بچه پررو.كي مياي؟
-          ماه بعد
-          منتظرتم.
-          فداي تو.كاري نداري؟
-          نه زود بيا.شب ها تنهام مي ترسم
-          برو خانه مامانت يا مامانم.
-          درس دارم نميشه
-          باشه تا چشم بهم بزني كنارتم.
اين تماس اولين و آخرين تماسي بود كه توي آن يك ماه جواب دادم.ماه بعد رسيد .مرتضي زير قولش زده بود.شايدم كارش طول كشيده.شايد اتفاقي افتاده.شايد...
هر روز توي اين فكر هاي لعنتي بودم كه يكي از همون شب ها داشتم درس ميخوندم صداي در آمد رفتمتا در را باز كردم.كسي نبود.نكنه به قول مرتضي توهم زدم!
در را بستم مثل ديوانه ها از پشت مبل پريد جلوم با يك دسته گل رز.
-          سلام...سلام...سلام...
-          عليك سلام.ديونه
-          تو را خدا نزن.كبود شديم.ما كه كتك خور شماييم.بذار فداتون بشيم
-          بغلش كردم و گفتم چطوري؟
-          به لطف شما.دخمل كوچولو
-          دستم و دور گردنش حلقه زدم و گفتم مگه قرار نبود سر ماه اينجا باشي.تماس هم كه نگرفتي؟آخه من بي معرفتم يا تو!
-          چرا ولي عزيزكم...
-          دروغ نگي ها!
-          صبركن...منو بغل خودش نشاند و ادامه دا-كارهامون طول كشيد.تو چرا تا الان بيداري؟
-          منم كارهام طول كشيد.درس دارم.
-          مگه تو بهم قول ندادي كه خوابت كافي باشه.بازم چشماي منو دور ديدي.
-          نه.خب درس هام زياده
-          بريم بخوابيم خسته ام
-          چيزي نميخوري؟
-          نه
-          پس برو بخواب من درس دارم
-          دوست دارم كنارم باشي
-          منم دوست دارم.اما دوست دارم امتحان پس فردا را خوب بدم
-          خب فردا بخون.بيا بخواب.
-          نگاهش كردم و ...
-          تو را بايد با كتك پيش خودم نگه دارم بهت ميگم ميگي نه.بيا برو بخواب چشماش و نگاه كن.قرمز شده داره از كاسه در مياد
-          باشه الان ميرم بخوابم
-          آفرين.پس شب بخير.و به اتاق خودش رفت
-          منم به اتاقم رفتم.و سعي كردم بخوابم
يك ماه از آمدنش نگذشته بود كه آن تلفن لعنتي همه چيز را خراب كرد.
داشتيم صبحانه ميخورديم كه گوشي مرتضي زنگ خورد
-          الو،جانم؟
-          ---------
-          هان؟واجبه؟
-          --------
-          ولي من كه...
-          ---------
-          ببينم چي ميشه!
-          -----------
-          باشه چاره چيست
-          -------
-          خداحافظ.
مهسا،اگه يك چيز بگم.قهر نميكني؟دعوا نميكني؟عصباني نميشي و..
-          بگو ديگه.چي؟
-          بايد برم دبي.
-          هان؟
-          عصباني نشي ها.
-          -------
-          كسي ديگري نيست.بايد خودم برم.
-          باشه خوش آمدي.
-          ناراحتي؟
-          ديگه حوصله ي اين كار ها و اخلاق هاتو ندارم.مگه شغل معلمي ات چي بود كه الان...

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 

 

-          حيف نبود كلي درس بخوني و بعد با درصد خيلي بالايي از كامپيوتر بيام برم معلم بشم؟!با حقوقي كه كفاف نميكرد.من دوست دارم تو توي راحتي هر چي بيشتري باشي عزيزم.
-          ولي ما كه چيزي كم نداشتيم.ولي الان من تو را كم دارم.
-          قول ميدهم آخرين دفعه است.اصلا ...
-          باشه برو به كارهات برس.نميخواهم جلوي پيشرفتت را بگيرم.كي بر ميگردي؟
-          مشخص نيست.شايد يك هفته شايد يك ماه.نميدانم.
-          اين طوري كه نميشه!رفتي تماس بگيري ها.راستي كي بايد بري؟
-          امروز
-          باشه.به سلامت عزيزم.من ديرم شده.خداحافظ
-          برسونمت؟
-          نه خودم ميرم.
و مرتضي رفت.
اي كاش...اي كاش يه بهونه جور ميكردم تا نرود.اما ديگه تا كجا افسوس و حسرت.كي افسوس خوردن به درد خورده كه الان به درد بخوره!
روز ها سرم را به چيزي مشغول ميكردم.اما نميشد.آخه چرا تماس نميگيرد.ميخواستم بعد از ظهر خانه ي مامان اينا برم.دلم براشون خيلي تنگ شده بود .
چند ماه از رفتنش گذشت .توي آشپزخانه بودم.صداي تلفن آمد.فكر كردم مرتضي است.گوشي را باسرعت برداشتم.
صداي گريه و شيون به گوشم ميرسيد.
-          الو بفرمايين
-          سلام
-          امير تويي؟سلام.خوبي؟
-          مهسا.بيچاره شديم
-          چي شده امير؟
-          مهسا بيا اينجا
-          بگو چي شده؟آنجا چه خبره؟چرا صداي داد مي آيد؟
-          مهسا پير ماما...
-          چي شده؟بگو ديگه.لعنتي بگو چي شده؟اتفاقي افتاده؟
-          پير ماما رفت
-          كجا؟
-          صبح براي نماز بيدار نشده بود.رفتم توي اتاق بيدارش كنم.ديدم افتاده روي زمين.تكانش دادم.رنگش پريده بود.سرد بود.نبضش را گرفتم ولي...
-          .------
گوشي را قطع كردم.همون جا روي زمين نشستم. و فكر كردم.اشك ها امونم را بريده بود.به اتاق رفتم.لباس هاي مشكي ام را برداشتم و ماشين را از حياط برداشتم و به خانه راه افتادم.
نيم ساعت گذشت و من به خانه رسيدم.همه جا سياه بود.كيفم را برداشتم و به خانه رفتم.پير ماما هنوز توي اتاق بود.مامان و ديدم كه نشسته بالا سرش و گريه ميكنه.كسي نبود كه پير ماما را دوست نداشته باشه.خودم و با زحمت به آنجا رساندم.بغلش نشستم و دستش را گرفتم و سرم را روي سينه اش گذاشتم.يعني واقع مرده بود؟چرا اينقدر ناگهاني؟
خدايا چقدر دلم براش تنگ شده بود.چرا زودتر نيامدم تا باهاش حرف بزنم.چقدر اين روزها بهش نياز داشتم.بغض گلوم را گرفته بود.اشك هام سرازير بود.راه نفسم بند آمده بود حس خفگي و غريبگي شديدي داشتم.يك لحظه گفتم كاش مرتضي كنارم بود.اما ...
به خاطراتي كه مثل برق و باد از جلوي چشمانم عبور ميكردند.خيره بودم .كه ديدم چند نفر ميخواهند پير ماما را ببرند.داد زدم.نبريدش.كجا؟اما كسي نبود كه به حرفم گوش كند.پير ماما را بلند كرده بودند و با ذكر لااله الا الله از اتاق بيرون مي بردند.امير منو گرفته بود و نمي گذاشت برم.هر لحظه پير ماما دور تر ميشد.سرم گيج مي رفت.احساس سوزش توي قلبم داشتم.نميتونستم اين طوري تحمل كنم.با مشت هايم به سينه ي امير كوبيدم تا مرا رها كند.اما امير سرم را در آغوشش گرفته بود.
امير خواهش ميكنم بذار برم.ولم كن.
مامان تو بهش بگو دستام را ول كند.پير ماما بلند شو...خدا....
امير:اگه آرام باشي ولت ميكنم.
همسايه ها ميگفتن.سر خاك نبريدش حالش بهم ميخوره.
حالم بد شد.روي زمين افتادم
وقتي بلند شدم توي بيمارستان بودم
پرستاري كه بالاي سرم بود و وضعم را بررسي ميكرد را ديدم.بلند شدم تا سرم را از دستم در بيارم .همزمان پرسيدم.ساعت چنده؟
-          خانم چيكار ميكني؟
-          ولم كن.دير شد من بايد برم .من بايد برم سر خاك .اينجا چه غلطي ميكنم
-          عزيزم تو بايد استراحت كني حالت خوب نيست
-          من خوبم.من بايد الان آنجا باشم بايد براي آخرين بار ببينم
دكتري وارد اتاق شد
-          دكتر من بايد برم
-          نه عزيزم.حالت خوب نيست
-          چرا مگه من چيم شده؟
-          آرام باش.وگرنه مجبورم آرام بخش بهت بزنم.بايد جواب هاي آزمايش هات بياد.
-          چرا نميگين چي شده؟
انگار اصلا مهم نبود كه چي دارم ميگم.زدم زير گريه.امير به اتاقم آمد.
-          امير خواهش ميكنم.تو بهم بگو.من الان بايد سر خاك باشم مگه نه.
-          مهسا جان.چند ساعت از تشييع ميگذرد.مهسا فكر كنم كه...
حرفي كه نميتونستن بزنند چي ميتونست باشه؟!
دكتر بعد از يك ساعت بهم گفت كه من حامله بودم اما بچه ام افتاده و به خاطر بعضي استرس ها و انداختن نامناسب بچه ي اول.ديگه نميتونم بچه دار بشم.
آسمون روي سرم خراب شد.يعني من از نعمت مادر بودن محروم شدم.يعني نميتونم صداي بچه ام را بشنوم.يعني من حق ندارم بچه اي داشته باشم.يعني نميتونم بچه ام را بغل بگيرم.من كي باردار شده بودم؟چرا خبر نداشتم؟
-          عزيزم اويل ماه دوم بودي اما ..متاسفم
تاسف...تاسف....
اگه مرتضي بفهمد چي؟واي خدا نكنه بچه بخواهد.آره هيچ مردي نيست كه بچه نخواهد.ولي آن خودش بچه نميخواست.!
ياد پير ماما افتادم.همه ي بد بختي ها باهم به سرم آمده بود.سرم را از دستم در آوردم تا برم.محيط آنجا اصلا خوب نبود .اما همين كه از تخت بلند شدم.نتونستم را ه برم.وسط اتاق افتادم.ديگه قدرت نداشتم.نشستم و زار زار گريه كردم.
دوست داشتم همه چيز خواب باشه.سعي ميكردم بخوابم اما...دوست داشتم وقتي بلند ميشم همه چيز خواب باشه اما...
 همه چيز برام تمام شده بود.

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم..

 
*************************
يك سال از رفتن مرتضي گذشته بود.از بيرون تازه برگشته بودم.كه صداي تلفن مي آمد
-          الو.بفرماييد
-          سلام.خوبي؟
-          سلام
-          مهسا به خدا مشكلاتي پيش امده بود كه نميتونستم باهات تماس بگيرم
-          تو توي بد ترين شرايط منو تنها گذاشتي.الان ميدوني چند وقته؟من الان از دادگاه آمدم.
-          دادگاه؟براي چي؟چه شرايطي؟
-          واسه شكايت.من دادخواست طلاق دادم
-          چرا؟الكي ميگي؟
-          نه جدي ام.طلاق دورادور ميگيريم
-          نه من اين كار را نميكنم
-          من به درد تو نميخورم بفهم
-          چرا؟
-          تو خيلي بدي.من ديگه نميتونم بچه دار بشم.من ديگه نميتونم صداي بچه ام را بشنوم.
           من ديگه نميتونم با پير ماما حرف بزنم.من ديگه نميتونمم تو را تحمل كنم.
-          مهسا چي داري ميگي؟
-          طلاق توافقي.
-          من آخر هفته يك روز وقت دارم بايد بيام پيشت.
-          لازم نيست.
-          مهسا تولدت مبارك
-          چي؟
-          امروز تولدته عزيزم.
-          هان؟يك دقيقه گوشي.زنگ زدند
-          كي بود
-          مرتضي دستت درد نكنه.خيلي قشنگه
-          چي؟
-          از اينكه اعصابت را خورد كردم متاسفم.اما...
-          خداحافظ
-          خداحافظ
يك دسته گل هاي سرخ خيلي قشنگ.با يك انگشتر خيلي ناز كه توي كارتش نوشته بود
   تولدت مبارك عزيزم.
اما من بايد چيكار ميكردم؟
دفتر خاطراتم را ورق ميزدم .اين چند صفحه چرا خاليه!يادم.....
درس را دوباره شروع كردم.فقط كتابه ها بودند كه مرا نجات ميدادند.
آن روز توي آشپزخانه بودم.صداي در امد
در را باز كردم .خداي من.مرتضي بود.اما...خدايا اين ديگه كي بود؟
سلام مهسا جان.خوبي؟
سلام.تو چطوري؟بفرماييد.
-          مهناز جان بيا.
-          مهناز كيه؟
-          بهت ميگم.

 

 

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم..

 

اصلا از مهناز خوشم نمي امد.به خانه آمدند.من به آشپز خانه رفتم.مرتضي هم آمد.اما چرا اينقدر سرد و خشك شده بود.!
مرتضي جان.اين كيه؟
-          مهناز.
-          اينو كه گفتي؟
-          چيز..مهسا بايد برات تعريف كنم.
-          خب بگو.
-          بيا توي اتاق.
ميوه ها را جلوي مهناز گذاشتم و به اتاق رفتم.
 
-          اين كيه؟
-          من واسه ي كاري كه رفتم.كارشون غير قانوني بود اما من و مجبور كردند تا كارشان را انجام بدم.با كلي كلك كاري كردند تا با دخترشون ازدواج كنم
-          ازدواج؟
-          صبر كن.بذار تموم بشه حرفم.
-          خب.
-          بعد من و مجبور كردند تا كارشون را انجام بدم
-          اين ها چه ربطي دارند؟
-          گفتم كه با كلك و زور و تهديد با مهناز ازدواج كردم.از ما عكس داشتند.تهديد كردند كه به تو ميگن و هم تو را اذيت ميكنند.
-          دروغ ميگي.
-          نه به خدا.مهسا گوش كن
-          اسم منو نيار...من توي اين دوسال منتظرت بودم كه با اين دختره بياي اينجا خيلي بيشعوري.من به خاطر تو خيلي چيز ها را از دست دادم.
-          مهسا چي شده عزيزم؟
-          دفتر را پرت كردم جلوش و گفتم بخون.لحظه به لحظه اي كه نبودي را نوشتم.بخون.
-          كجا
-          از جلوي در برو كنار.ميخواهم اين زن تيكه را بندازم بيرون
-          تو حق نداري
-          تو اين حق و ازم ميگيري؟مثل حق مادر شدن و كه ازم گرفتي!
-          چي ميگي
-          بعد رفتنت پير ماما از دنيا رفت.من نميدانستم حامله ام.بچه افتاد بخاطر اون كيسه برنج.يادته! من دوسال بدون اينكه بفهمم تو كجايي و چيكار ميكني منتظرت موندم.بعد يك سال واسه من گل مي فرستي .من و ابله ميديدي.الان هم فكر ميكني من احمقم.تو بخاطر پول باباي اين دختره باهاش ازدواج كردي.حالا ميخواهم بندازمش بيرون ميگي حق ندارم.پس من چه حقي دارم؟خب اگه اونو ميخواهي من بروم. برو كنار.دست دختر را گرفتم و تا جلوي در بردم كلي سعي كرد از خودش دفاع كنه اما فقط ناخن هاش را به بازو هايم فرو مي برد.در را باز كردم و گفتم.برو گمشو بيرون.
-          مهسا چيكار ميكني؟
-          مهناز:مرتضي پدرت را در ميارم
-          مهسا خواهش ميكنم بد بختمون نكن.
به اتاقم رفتم و لباس هايم را جمع ميكردم.مرتضي در را براي مهناز باز كرد.و به اتاق آمد.چيكار داري ميكني؟
-          كاري كه بايد دوسال پيش ميكردم.
-          تو هيچ جاي نميري.
-          اين حق را هم ازم ميگيري؟
-          آره اگه من نخواهم تو نميتوني بري.
-          برو گمشو.من طلاق ميخواهم
احساس سوزش شديدي توي صورتم كردم.قلبم تير كشيد وبغض داشت گلويم را خفه ميكرد.زانو هايم در هم شكست و به روي زمين نشستم.صورتم هنوز مي سوخت.سيلي محكم مرتضي منو روي زمين نشاند.در راقفل كرد و رفت.
روي تخت دراز كشيدم و به خودم ميگفتم.مهسا حقته.بيا اينم آن كسي كه دوستش داشتي و پاش موندي.
خوابم گرفته بود.چشمام را بستم و چند ساعتي گذشته بود.با حس قشنگي چشمانم را باز كردم.مرتضي بالاي سرم نشسته بود و درست مثل روز عروسي موهايم را نوازش ميكرد تا بيدار شدم.مثل برق گرفته ها بلند شدم و نشستم.
-          سلام عزيزم
-          --------
-          مهسا جان؟
-          --------
-          يك چيزي بگو
-          چي شد.زنت كو؟
-          رفت.
-          كجا؟
-          برگشت دبي.
-          تو چرا نرفتي؟
-          من خودم زن دارم
-          مگه اون و دوست نداشتي؟
-          من كه گفتم مجبور به ازدواج بودم.
-          دستش را روي صورتم كشيد و گفت ناراحتي؟
-          ازت بدم مياد
-          در اين حد؟
-          به خاطر اون رو من دست بلند ميكني؟!
-          ببخشيد عزيزم.آخه وقتي عصباني ميشي ..
-          حرفش و قطع كردم وو گفتم نكنه حق عصباني شدن را هم ندارم!
-          نه عزيزم اين چه حرفيه!حق داري عصباني بشي حق داري از من بدت بياد ولي حق نداري از من جدا بشي.من نميتونم حتي به جدايي فكر كنم.
-          واسه تو كه فرقي نداره!ميري يك زن ديگه ميگيري.
-          مهسا بازم شروع نكن.خواهش ميكنم.پاشو آماده شو بريم
-          كجا؟
-          بايد يك مدت آفتابي نشيم
-          چرا؟
-          اطرافيان مهناز خطرناك اند.
-          ازش ميترسي؟

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 

 

-          حالا كه لباس هارا جمع كردي براي منم جمع كن
-          آماده شدم و رفتيم.سوار ماشين شديم و راه افتاديم.
-          عزيزم هنوز دلخوري؟
-          نميدونم.انتظار داشتم بعد اين مدت يك جور ديگه همديگر را ببينيم.نه اينكه بياي بگي اين زنمه!
-          رفتم تا آن برنامه ها و اجرا شدن آنها را امضا كنم.اما كار درست و قانوني نبود.مخالفت كردم.آنها شروع كردند به تهديد كردن كه تو را اذيت مي كنند.من روي حرفم پافشاري ميكردم.واسه ترساندنم.چند وقتي را توي يك چهار ديواري حبسم كرده بودند.بعد دو ماه در باز شد.ساخت ان ويروس لعنتي را دوباره بهم پيشنهاد دادند.اين بار ميخواستند تو را اذيت كنند.ترسيدم.دلم ميگرفت.همش به فكر تو بودم.كه كجايي؟چيكار ميكني؟
وقتي پيشنهادشون را قبول كردم من را با مهناز اشنا كردند.و گفتن بايد با هم صحبت كنيم ما هم توي كافي شاپ بوديم كه مهناز به من گلي ميدهد و ...خلاصه كنم حرف و برات عزيزم؛همين طوري پيش رفتند تا مجبور به ازدواج شدم.حرفاشون را كه قبول ميكردم.خيالم از بابت تو راحت ميشد.اما از اينكه بفهمي و ناراحت بشي يك لحظه آرام نمي گرفتم.آن روز ازشون خواستم تا به دو نفر زنگ بزنم.اول به امير تماس گرفتم تا به سياوش بگه برات يك انگشتر و گل بگيره و بعد هم كه به خودت زنگ زدم.بخدا گيج و مبهوت مانده بودم كه بايد چيكار كنم.
يك سال سا خت ان ويروس ها و برنامه ها طول كشيد .ديگه طاقت نداشتم .فكر تو يك لحظه آرامم نميگذاشت.
هر روز تحت نظر آنها بودم.حتي از ترس انها نميتونستم بهت زنگ بزنم كه نكنه اذيتت كنند.حتي پنج دقيقه براي خودم نبودم تا نماز بخونم.مهسا جان من فقط يك بار با مهناز...
مهساااااااا....و اخرين چيزي كه شنيدم صداي بوق ماشين بود.چشمانم را كه باز كردم روي تخت خوابيده بودم.مرتضي كنارم بود.
-          چطوري مهسا؟خوبي؟
-          به نظر نمياد خوب باشم!
-          همش تقصير بهروز هست
-          بهروز كي هست؟
-          برادر مهنازهست.لعنتي همه جا آدم دارد.احتمال زياد تصادف هم برنامه ي انهاست.
-          تا وقتي مطمئن نيستي چيزي نگو .تو كه طوريت نشده؟
-          نه فقط يك دست ناقابل شكوندم!
-          ايشالا زود خوب ميشي.
خواستم بلند بشوم و روي تخت بنشينم.احساس سنگيني كردم.يكم صبر كردم.دوباره تلاش كردم.پاهام حركت نميكرد.
-          مرتضي...مرتضي..من چم شده؟چرا پاهام را حس نميكنم؟
-          چيزي نيست عزيزم....ايشالا زود بلند ميشي.
-          يعني چي؟من نميتونم تكان بخورم چي شده؟
-          از دكتر بپرس من نميدونم
از نظر دكتر ها من ديگه نميتونستم راه برم.
خدايا من چه گناهي انجام دادم كه اين سرانجام من است؟!خدايا من كجا اشتباه كردم؟خدايا من مگه چند سالمه؟من تازه بيست و دو ساله شدم.خدايا يعني چي كه نميتونم راه برم؟آخه خانم دكتر اين درست نيست.
-          نا اميد نباش ايشالا با جلسات فيزيوتراپي بهتر ميشي
-          يعني چي آخه
مرتضي:مهسا آرام باش.تو ميتوني دوباره راه بري.اين ها همش حرفه.
اشكام ريخت.چرا اين ها بهم احساس ترحم داشتند.چرا ميخواستن من اميدوار باشم.
دوهفته بعد از مرخص شدن از بيمارستان به مرتضي گفتم:
من به اين اميد كه شايد روزي بتونم راه برم ميخواهم زندگي كنم.اين يك اميد و آرزوهست.اما بهتر از نبودش هست.مرتضي جان تو خيلي وقت داري.تو كه نميتوني به اين اميد باشي كه شايد من خوب شدم.زندگي ات را تباه نكن.تو خيلي فرصت داري عزيزم.تو هنوز سني نداري بازم ميتوني ازدواج كني با هر كس كه دوستش داري.به من فكر نكن.من ميگم شايد يك روزي خوب شدم.توي اين مدت هم درسم را ميخونم.تو كه نميتوني سركار نري،ازدواج نكني،تازه بچه دار هم نشي!پس من به درد نميخورم.خواهش ميكنم.يك بار به حرفم گوش كن.
-          مهسا به اين زودي نا اميد شدي؟تو دوسال پاي من وايستادي فكر ميكني من نميتونم صبر كنم تا هر موقع كه خوب بشي من پيشتم.چقدر سنگ دلي.اينجوري حرف ميزني.اشك هاي من و در نيار.
-          ولي مرتضي نميخواهم پشيمان بشي.
-          نكنه از من بدت مياد كلك !
-          نه عزيزم.نميخواهم يك روزي برگردي و ببيني دير شده و منتش روي سر من بمونه.
-          نه عزيزم من هيچوقت تو را تنها نميذارم.ديگه از هم جدا نميشيم.بهت قول ميدهم.
چند ماهي گذشت اما من وضعم همان طور بود نه بهتر ميشدم نه مي مردم.!از اين دنيا كنده نميشدم.
زن عمو هاي مرتضي ،توي گوشش مامان و باباش ميخوندند كه اين بچه ندارد.زنش سالم نيست.ولش كنه.ميخواهد چيكار؟!
اين حرف ها را مريم بهم ميگفت.حساب كار دستم بود خودم ميدانستم اين اتفاق ها مي افتد.مريم كه رفت من باز تنها شدم.جلوي آينه رفتم.خداي من.چقدر صورتم داغون بود.اما صورت الا به چه دردم ميخورد.؟!اما نه.نبايد خودم و اينطور ژوليده نشان بدم.
مرتضي به خانه امد.تازه توي آموزشگاهي شروع به كار كرده بود.من توي آشپزخانه بودم.من بايد كار هاي خودمون را انجام ميدادم.ظرف را پر از آب كردم.خواستم كمي بلند بشم تا روي اجاق بگذارم و از كابينت ديواري ماكاراني بردارم.اما پاهام قدرت هيچ كاري را نداشتند.افتادم.دلم شكسته بود.گريه ام گرفت.مرتضي به آشپزخانه امد و من و بلند كرد و گفت ولش كن عزيزم.فداي سرت.
ديگه بهم ريخته بودم.مرتضي ولم كن.بذار خودم بلند بشم.بذار اين ها كه ريخته روي زمين را جمع كنم
-          مهسا اذيت نكن.من جمع ميكنم.
-          نه من بايد جمع كنم.تو از سر كار آمدي خسته اي.بايد بشيني و تلوزيونت را ببيني.منم ميوه و غذا را آماده كنم.صدات كنم.بياي شام بخوريم نه اينكه گند بزنم و تو بخواهي مرتب كني.شروع كردم به گريه كردن.
-          مهسا جان .تو كه اينقدر ضعيف نبودي.تو ميتوني بلند بشي.بعدشم مگه تو نميگفتي كه زن خانه نيستي و از آشپزي خبري نيست الان چي شده؟پاشو دختر گنده خجالت داره.
-          د مشكل همينه نميتونم بلند بشم.ولم كن

عزيزم داري شورش را در مياري

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-          ---------
-          بلندم كرد و كمك كرد تا روي ويلچر نشستم.به اتاقم رفتم و شروع كردم به گريه كردن.
-          مهسا بايد باهات حرف بزنم.در را باز كن
-          در را باز كردم.
-          دستش را روي صورتم كشيد و گفت بازم كه گريه كردي.
-          مرتضي تو چرا به حرف مامان و بابات گوش نميدهي؟آنها راست ميگن.نذار بيشتر از اين خجالت بكشم.
-          مهسا ميخواهم بهت بگم.تو اگه ...من نميتونم تو را تنها بذارم.اگه هم بخواهم به حرف آنها گوش بدم بايد سه تايي با هم باشيم.
-          نه من مشكل ندارم اما آني كه زنت ميشه.قبول نميكنه
-          خب منم زن نميگيرم
-          تو نبايد زندگيت را خراب كني
-          من رفتم.اعصابش بهم ريخته بود از اتاق رفت و شب دير وقت امد.
وسايل ها ش و جمع كرد و گذاشت توي اتاقش.بعد هم دوش گرفت .روي مبل لم داده بود و تلوزيون ديد.نميدانم چش شده بود
يك هفته ي بعد مرتضي با مهناز برگشت.من و مهناز خيلي بهم كار نداشتيم مرتضي هم با هر دومون سرد بود.يعني چاره اي هم نداشت .
يك شب مرتضي دير برگشت.همون شب حال مهناز بهم خورد.به اتاقش رفتم.يكي ميخواست كمك كنه من بلند بشم .اما ...حال مهناز بدتر شده بود.به مرتضي زنگ زدم دير رسيد به اورژانس زنگ زدم و مهناز را بردند.مرتضي امد
-          كو كجاست
-          بردنش
-          كيا كجا؟
-          زنگ زدم اورژانس
-          مامانش چي؟
-          من چه ميدونم
-          زنگ بزن
-          من اين كار را نميكنم
-          به درك
-          باز سرت از جاي ديگه درد ميكنه !
-          هيچي نگو
بيمارستان رفت.منم لباس هام و جمع كردم و به امير زنگ زدم و دنبالم آمد و رفتيم.و اين رفتن من بود كه ديگر برگشتي نداشت.
ديگه نه مرتضي سراغي ازم گرفت و نه مريم و نه هيچكس ديگري.
چند سالي گذشت من ديگه خودم راه مي رفتم.در هايم هم تمام شده بود و آزمون هاي آخر را دادم و پروانه طبابت گرفتم.خدا ميدونه آن روز ها چه حسي داشتم.اما دلم از مرتضي گرفته بود.تا اينكه به خودم گفتم ببين آن با تو كاري نداره.تو با آن چيكار داري؟ وقتي باهاش بودي ناقص بودي حالا كه تنها شدي همه چيزت را داري به دست مياري.
توي خيابون بوديم كه مريم را ديدم.كلي خوشحال شديم و از حال و روزش برام گفت و كلي عذر خواهي كرد.خجالت ميكشيد بياد .گفتم چه خواهر شوهر مهربوني!
-          مهسا حساب من و مرتضي را بايد جدا كني.من و تو دوستاي صميمي بوديم.
-          چه خبر ديگه؟مرتضي خوبه ؟
-          آره .مهناز موقع به دنيا امدن بچه اش به درك واصل شد.
-          آخ بيچاره مرتضي...بيچاره بچشون.
-          مرتضي داغونه كلي سراغت و ميگرفت.مهسا شما هنوز زن و شوهرين.ميتوني ببخشيش؟
-          مريم جون من ديرم شده.ما هنوز تو همون خانه ايم بهم سر بزن.دلم برات تنگ ميشه .حساباتون هم كه جداست.
-          پيچوندي ديگه؟!
-          باي باي.
چند صفحه زدم.صفحه ها خالي اند.باز اشكام ريخت.انگشتري كه سال ها پيش داده بود نگاه كردم.امروز صبح مطب يادم افتاد واي خدا چقدر تغيير كرده بود .ضعيف شده بود.فردا جواب آزمايش را مياره.خدا كنه بياد
از غصه و دل تنگي خوابم نبرد.صبح با دلي غمگين و پر اشتياق به مطب رفتم.با وارد شدن هر مريض فكر ميكردم مرتض است.نيامد...نيامد.دير وقت بود.داشتم از مطب خارج مي شدم كه چشمم به مرتضي افتاد .به اتاقم برگشتم و پشت سرم وارد اتاق شد.
-          سلام خانم
-          سلام خوبي؟
-          ممنون جواب آزمايش
ياد حرف مريم افتادم چند ماهه پيش چي ميگفت!من و مرتضي آشتي كنيم.آن دوست دارد من و خرد كند.سكوت كردم
-          چي شد؟

 

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
شاید نوازش نسیم

 

-          اشكم ناخود آگاه ريخت چرا اينقدر ضعيف شدي؟چيكار كردي؟دستاش و گرفتم و ...
-          دستات هنوز آرامش ميده.ولي خودت استرس داري.چرا؟شما دكتر هستي بگو حالم چطوره؟
-          دوست نا رفيق،بايد قلبت عمل بشه.
-          مهسا خانم ميشه دوباره با قلب شما پيوند زده بشه.
-          تا حالا كجا بودي؟
-          همين طرفا.
-          اصلا به من چه.چرا اينقدر دير به دكتر آمدي؟
-          چي شد؟
-          تنگي يكي از دريچه هاست.
-          نه قلبم را نميگم.من توي قلبت چي شدم؟بگو دوستم داري؟
-          به نظرم زودتر عمل بشه بهتر باشه چون اذيت ميكنه.
-          بخدا يك لحظه آرام نبودم.
-          جواب آزمايش بعديتون را هم بيارين.
-          بخدا اگه نخواهي آشتي كني همان بهتر كل قلبم بگيره
-          نه.هر چي مصلحت باشه همون ميشه.
-          باشه.پس فعلا خداحافظ
منم رفتم و سوار ماشين شدم.منتظر ماشين بود.جلوش نگه داشتم و گفتم:«اگه مايليد بيا بالا تا سرما نخوري.عملت سخت ميشه ها.
-          مزاحم نيستم؟
-          پس تعارفي هم شدين.
سوار ماشين شد.ممنون خانم دكتر من!
باران به شدتمي باريد و رعد و برق هوا بود كه آواز خطر را به گوش ما مي خواند.اما ما نميشنيديم.
صبح روز بعد مرتضي نتايج را آورد .خيل يزود بستري شد.
-          خب مرتضي آخر هفته عمل ميشي.توبه كن.اگه فوت شدي ..!
-          خانم دكتر.شما به همه مريض هاتون اين طوري اميد ميدهيد؟
-          لوس نشو .يك عمل خيلي ساده است.بر بخواب الان پرستار مياد
-          چشم بد اخلاق
عمل ساده اي بود ولي مي ترسيدم.
دو روز خيلي زود گذشت .روز عمل بود.به نماز خانه رفتم.دو ركعت نماز خواندم و دست به دعا برداشتم.و دعا كردم.
خدايا دستانم را ببين.مثل شاخه هاي بي برگ اين فصلت رو به سوي تو آوردم .خدايا اين بنده ي گناه كار را ببين .خدايا در مقابلت باز زانو زدم و سر فرود آوردم.كمكم كن.دستانم را تهي رها نكن.شب ميلاد حضرت فاطمه است.خدايا همه ي مريض ها را شفا بده و نذار كسي توي اين روز غمگين بشه.مشكلات زيادي را تحمل كرديم ولي....به كرم و بزرگيت كمك كن.با ذكر يا فاطمه ي زهرا بلند شدم و چادر و جانمازم را جمع كردم و كنار پنجره گذاشتم و به اتاق مخصوص رفتم و لباس پوشيدم و وارد اتاق عمل شدم.هنوز بيهوش نشده بود.دستانم را گرفت .با لبخندي آرامش كردم.چشمانم را به چشمانش دوختم تا آن چشمهاي آرام بخشش بسته شدند.و من بايد شروع ميكردم.بايد سينه ي مردانه اش را كه هميشه آغوشي براي سرم بود را مي شكافتم.خدايا قلب كسي را كه با تپش هايش آرام ميشدم.بايد به دست ميگرفتم.هنوز تيغ بر دست نداشتم عرق پيشاني ام را پوشاند.يا فاطمه ي زهرا.خدايا به اميد خودت.
تيغ را به آرامي اطراف سينه ي مرتضي كشيدم و با وسيله اي كه سر آن چيزي شبيه به بادكنك وصل است را از نزديكي كتف او وارد قلبش كرديم رگ را گشاد كرديم اما مشكلي بود.مجبور بوديم قلبش را باز كنيم.از ران پايش رگي را بريده و به قلبش پيوند دادند.اشك جلوي چشمانم را گرفته بود .از پشت مه مرتضي را مي ديدم.دستگاه الكترو كارديوگراف وضع خوبي را نشان نميداد.داد زدم.نه مرتضي.تو بايد خوب بشي.اين عمل ساده ايه.
پرستاري منو از اتاق بيرون برد.به اتاق رفتم لباس هايم را عوض كردم و به سالن برگشتم.خدايا نبايد آخر عمل فقط بستن سينه ي مرتضي باشه.خدايا كمك كن.
درست نيست اين عمل ساده است.قبلا هم ميگفتن من نميتونم راه برم اما چي شد!مرتضي خوب ميشود.دكتر فتحي از اتاق بيرون آمد.جلو رفتم و گفتم خواهش ميكنم زود بگو چي شد؟
-          چيه خانم دكتر.خوب تموم شد ديگه.اگه اتفاقي مي افتاد كه الان با يك قيافه اي ناراحت مي امدم و ميگفتم متاسفم!
-          باشه مرسي.خدايا شكرت.
-          مرتضي را به بخش مراقبت بردند.منم رفتم انگار اصلا نمي دونستم بيهوشه.!كنار پنجره رفتم.نسيم مي وزيد و به صورتم مي خورد.و صورتم را نوازش ميداد.خدايا به آرامش رسيده بودم!
مرتضيو من كنار هم بوديم و بچه ي مرتضي.يا همون بچه ي خودمون احسان.
حالا ديگه دفتر خاطرات پر شده است و من هم دفتري نو برداشتم تا ادامه ي زندگي شادمون كه به اهدافمون رسيده بوديم و سلامت بوديم.را بنويسم.من و مرتضي هنوز هم به هم تيكه مي اندازيم .من هنوز جوجو ي بد اخلاقم و اون گربه ي بي رحم!
خب ديگه. الان احسان مي تونه تازه حرف بزنه.وقتي ميگه مامان يا بابا.حسرت ميخورم كاش اون از پوست و گوشت و خون خودم بود.ولي خيلي دوستش دارم.
اينم از زندگي ما.
زندگي مثل اين برگه هاست كه هنگام تولد جلوي رويمان قرار مي دهند و قلم را در دستانت مي گذارند و راه و حقايق را بر تو نشان مي دهند كه انجام هر كاري چه سرنوشت و جزايي داردو.كافي است قلم در دست تو باشد و آنرا هر طور كه ميخواهي حركت بدهي و روي برگه ها بنويسي.و سرنوشت خود را تعيين كني.هيچگاه قلم را به دست كسي مسپار تا هر جا را نمي پندند خط بزنند و سرنوشتي مطابق ميل خودشان برايت بنويسند.تو براي خودت بايد زندگي كني. و اين حق توست.
اميد وارم از صرف وقت با ارزشتان براي خواندن اين كتاب راضي بوده و لبخند رضايت بر لبانتان حاكم باشد.
پايان برگ دفتر خاطراتم.

یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 
میــرومــــــ...

 

بنـــــــــــــــــــام تک نوازنده ی گیـــــــــــــتار عشق...

میروم..از رفتن من شـــــــــــــــــــــاد بــــــــــــــــــاش

از عذابـــــــــــ دیدنم آزاد بـــــــــــــــــــــــــاش

میروم..شــــــــــــــــاید فراموشت کنــــــــــــــــــــــــم

از فراموشـــــــــــــــــی در آغوشـــــــــــــت کنــــــــــــــــم

آرزو دارمــــــــــــ ولیــــــــــــ عاشـــــــــــــــــــق شویــــــــــ

ارزو دارمـــــــــــ بدانــــــــــی درد چیســـــــــت...

تلخیـــــــــــــــ برخورد هایــــــــــــ ســــــــــــــرد چیســـــــت؟.....

شنبه 4 خرداد 1392برچسب:,

|
 
روز مرد.وروزپدر

 

 ولادت با سعادت اولین اختر پاک و تابناک دو عالم...حضرت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و روز پدر را بهتون تبریک میگم

سلام  عزیزم

انگار هیچ وقت نداری واس یه نیم نگاهی انداختن به صفحه ای که با عشق به هم میخواستیم راهش بندازیما

یادتـــــــــــــــــــــه اون روزای اول میگفتی وب اونجوری که میخوام نیست....

بیا دیگه...

حالا که از هم دور تـــــــــــــــــــــــر شدیم لاقل دلنوشته های خودمونو ...حرفامونو به هم بذاریم....

باز بغض گلومو ،اشکم جلوی چشممو گرفته...

به خدا راست میگم....

یادته به شوخی گفتم زود بیــــــــــــــــا پیشم قبل از اینکه روز مرد برسه.... هدیه های تفلدم و ولن و روز زن یادت نره!!!!

عزیـــــــــــــــزم هنوز عطر و پیرهنی که واست گرفته بودم توی کمدمه....امــــــــــــا انگــــــــــــار

دوستام میگن..عطـــــــــر جدایــــــــــــی میاره....من قبول ندارم...من به این دری وریا هیچ اعتقادی ندارم....

من احساسمو قبول دارم....خیلی وقته منطقمو یادم رفته....

محمدم دوووستت دارم....

نمیدونم شاید من دیووونه امو.....

دوستت دارم...حتی اگه یبارم به وب سر نزنی و نفهمی از دلم...از اشکام...اخ..اشکام امون نمیده میترسم یکی بیاد توی اتاق و ...

وای خدا...

دلم واست تنگ شده...خیلی تنگ....

امیدوارم هر جا هستی خیلی شاد باشی...راستی لاقل واس امتحاناتم که شده گرد و خاک اون کتاب و جزوتو بگیر...

گل سرخ

g3 گل رز

 

 

 

پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:رز,ولادت,روز مرد,روز پدر,

|
 
حرف اول...

   سلام به همه دوستای عزیزم....خوبین؟خوشین؟به وبلاگ رمانای عاشقونه خوش اومدین....وبلاگ خودتونه!!!

توی  این وبلاگ خواستم چندتا از داستانایی که خودم نوشتمو بذارم تا شما نظر بدین و بلکه بتونم نوشته هامو بهتر کنم البته بعضیاش واسه دوران جاهلیته!یعنی منظورم اینه واسه چند سال پیشمه!....اگه رمانی ،داستانی،توی هر سبکی و از هر نویسنده ی مد نظرتون خواستین یا اسم داستانی و...بگین براتون میذارم تا همینجا بیاین بخونین....

منتظر نظراتتون هستمااااا

 

           

              از عاشقانه ما در گلو شکست / حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

                                        
                     

               
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند / تنها بهانه ما در گلو شکست

                                                                 


              تا آمدم که با تو خداحافظي کنم /
بغضم امان نداد و وداع در گلو شکست . . .

                                                                                      

 

نایت اسکین

پنج شنبه 2 خرداد 1398برچسب:,

|
 


قلب عاشق میشکند...رفته رفته روبه نابودی...تنها یاد او...جان کندن از این دنیای خاکی را سخت میکند....


تازیانه شبنم.رمان1
تازیانه شبنم.رمان 1
شاید نوازش نسیم.رمان2
شاید نوازش نسیم.رمان2
قلب مجنونم.رمان3
قلب مجنونم.رمان3
برگی از بی اعتنایی عشق
برگی از بی اعتنایی عشق
عاشقانه ها...
عاشقانه ها...

 

بارووون

 

 

 

sms.
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...
ساز مخالف
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم..
شاید نوازش نسیم..

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 26326
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



شابلون فرنچ ناخن خرید عینک خرید عینک های آفتابی