رمان بارونی عشق
رمان بارونی عشق

و عشق نه اینکه قدم زدن زیر بارون توی یه روز پاییزی....عشق یعنی بودن توی قلب هم حتی تو قبر....اخ که چقدر دوریم عزیزم


 

-          حيف نبود كلي درس بخوني و بعد با درصد خيلي بالايي از كامپيوتر بيام برم معلم بشم؟!با حقوقي كه كفاف نميكرد.من دوست دارم تو توي راحتي هر چي بيشتري باشي عزيزم.
-          ولي ما كه چيزي كم نداشتيم.ولي الان من تو را كم دارم.
-          قول ميدهم آخرين دفعه است.اصلا ...
-          باشه برو به كارهات برس.نميخواهم جلوي پيشرفتت را بگيرم.كي بر ميگردي؟
-          مشخص نيست.شايد يك هفته شايد يك ماه.نميدانم.
-          اين طوري كه نميشه!رفتي تماس بگيري ها.راستي كي بايد بري؟
-          امروز
-          باشه.به سلامت عزيزم.من ديرم شده.خداحافظ
-          برسونمت؟
-          نه خودم ميرم.
و مرتضي رفت.
اي كاش...اي كاش يه بهونه جور ميكردم تا نرود.اما ديگه تا كجا افسوس و حسرت.كي افسوس خوردن به درد خورده كه الان به درد بخوره!
روز ها سرم را به چيزي مشغول ميكردم.اما نميشد.آخه چرا تماس نميگيرد.ميخواستم بعد از ظهر خانه ي مامان اينا برم.دلم براشون خيلي تنگ شده بود .
چند ماه از رفتنش گذشت .توي آشپزخانه بودم.صداي تلفن آمد.فكر كردم مرتضي است.گوشي را باسرعت برداشتم.
صداي گريه و شيون به گوشم ميرسيد.
-          الو بفرمايين
-          سلام
-          امير تويي؟سلام.خوبي؟
-          مهسا.بيچاره شديم
-          چي شده امير؟
-          مهسا بيا اينجا
-          بگو چي شده؟آنجا چه خبره؟چرا صداي داد مي آيد؟
-          مهسا پير ماما...
-          چي شده؟بگو ديگه.لعنتي بگو چي شده؟اتفاقي افتاده؟
-          پير ماما رفت
-          كجا؟
-          صبح براي نماز بيدار نشده بود.رفتم توي اتاق بيدارش كنم.ديدم افتاده روي زمين.تكانش دادم.رنگش پريده بود.سرد بود.نبضش را گرفتم ولي...
-          .------
گوشي را قطع كردم.همون جا روي زمين نشستم. و فكر كردم.اشك ها امونم را بريده بود.به اتاق رفتم.لباس هاي مشكي ام را برداشتم و ماشين را از حياط برداشتم و به خانه راه افتادم.
نيم ساعت گذشت و من به خانه رسيدم.همه جا سياه بود.كيفم را برداشتم و به خانه رفتم.پير ماما هنوز توي اتاق بود.مامان و ديدم كه نشسته بالا سرش و گريه ميكنه.كسي نبود كه پير ماما را دوست نداشته باشه.خودم و با زحمت به آنجا رساندم.بغلش نشستم و دستش را گرفتم و سرم را روي سينه اش گذاشتم.يعني واقع مرده بود؟چرا اينقدر ناگهاني؟
خدايا چقدر دلم براش تنگ شده بود.چرا زودتر نيامدم تا باهاش حرف بزنم.چقدر اين روزها بهش نياز داشتم.بغض گلوم را گرفته بود.اشك هام سرازير بود.راه نفسم بند آمده بود حس خفگي و غريبگي شديدي داشتم.يك لحظه گفتم كاش مرتضي كنارم بود.اما ...
به خاطراتي كه مثل برق و باد از جلوي چشمانم عبور ميكردند.خيره بودم .كه ديدم چند نفر ميخواهند پير ماما را ببرند.داد زدم.نبريدش.كجا؟اما كسي نبود كه به حرفم گوش كند.پير ماما را بلند كرده بودند و با ذكر لااله الا الله از اتاق بيرون مي بردند.امير منو گرفته بود و نمي گذاشت برم.هر لحظه پير ماما دور تر ميشد.سرم گيج مي رفت.احساس سوزش توي قلبم داشتم.نميتونستم اين طوري تحمل كنم.با مشت هايم به سينه ي امير كوبيدم تا مرا رها كند.اما امير سرم را در آغوشش گرفته بود.
امير خواهش ميكنم بذار برم.ولم كن.
مامان تو بهش بگو دستام را ول كند.پير ماما بلند شو...خدا....
امير:اگه آرام باشي ولت ميكنم.
همسايه ها ميگفتن.سر خاك نبريدش حالش بهم ميخوره.
حالم بد شد.روي زمين افتادم
وقتي بلند شدم توي بيمارستان بودم
پرستاري كه بالاي سرم بود و وضعم را بررسي ميكرد را ديدم.بلند شدم تا سرم را از دستم در بيارم .همزمان پرسيدم.ساعت چنده؟
-          خانم چيكار ميكني؟
-          ولم كن.دير شد من بايد برم .من بايد برم سر خاك .اينجا چه غلطي ميكنم
-          عزيزم تو بايد استراحت كني حالت خوب نيست
-          من خوبم.من بايد الان آنجا باشم بايد براي آخرين بار ببينم
دكتري وارد اتاق شد
-          دكتر من بايد برم
-          نه عزيزم.حالت خوب نيست
-          چرا مگه من چيم شده؟
-          آرام باش.وگرنه مجبورم آرام بخش بهت بزنم.بايد جواب هاي آزمايش هات بياد.
-          چرا نميگين چي شده؟
انگار اصلا مهم نبود كه چي دارم ميگم.زدم زير گريه.امير به اتاقم آمد.
-          امير خواهش ميكنم.تو بهم بگو.من الان بايد سر خاك باشم مگه نه.
-          مهسا جان.چند ساعت از تشييع ميگذرد.مهسا فكر كنم كه...
حرفي كه نميتونستن بزنند چي ميتونست باشه؟!
دكتر بعد از يك ساعت بهم گفت كه من حامله بودم اما بچه ام افتاده و به خاطر بعضي استرس ها و انداختن نامناسب بچه ي اول.ديگه نميتونم بچه دار بشم.
آسمون روي سرم خراب شد.يعني من از نعمت مادر بودن محروم شدم.يعني نميتونم صداي بچه ام را بشنوم.يعني من حق ندارم بچه اي داشته باشم.يعني نميتونم بچه ام را بغل بگيرم.من كي باردار شده بودم؟چرا خبر نداشتم؟
-          عزيزم اويل ماه دوم بودي اما ..متاسفم
تاسف...تاسف....
اگه مرتضي بفهمد چي؟واي خدا نكنه بچه بخواهد.آره هيچ مردي نيست كه بچه نخواهد.ولي آن خودش بچه نميخواست.!
ياد پير ماما افتادم.همه ي بد بختي ها باهم به سرم آمده بود.سرم را از دستم در آوردم تا برم.محيط آنجا اصلا خوب نبود .اما همين كه از تخت بلند شدم.نتونستم را ه برم.وسط اتاق افتادم.ديگه قدرت نداشتم.نشستم و زار زار گريه كردم.
دوست داشتم همه چيز خواب باشه.سعي ميكردم بخوابم اما...دوست داشتم وقتي بلند ميشم همه چيز خواب باشه اما...
 همه چيز برام تمام شده بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 


قلب عاشق میشکند...رفته رفته روبه نابودی...تنها یاد او...جان کندن از این دنیای خاکی را سخت میکند....


تازیانه شبنم.رمان1
تازیانه شبنم.رمان 1
شاید نوازش نسیم.رمان2
شاید نوازش نسیم.رمان2
قلب مجنونم.رمان3
قلب مجنونم.رمان3
برگی از بی اعتنایی عشق
برگی از بی اعتنایی عشق
عاشقانه ها...
عاشقانه ها...

 

بارووون

 

 

 

sms.
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...
ساز مخالف
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم..
شاید نوازش نسیم..

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 27006
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



شابلون فرنچ ناخن خرید عینک خرید عینک های آفتابی